در روزگاری که سکوت، خیانت بود و فریاد، تاوان داشت، مردی برخاست از خاکِ غیرت، از کوهساران ایلام؛ شهید احمد برازنده، دلیرِ روزهای تار، علمدارِ بیداری.
پیش از آنکه آتش جنگ، مرزها را بلرزاند، او در صف نخست مبارزه ایستاده بود. آن روزها که استبداد، نفسها را در گلو میشکست و خیابانها از قدمهای آزادیخواهان میلرزید، احمد برازنده پیشاپیش صفوف راهپیمایی، فریاد «مرگ بر طاغوت» سر میداد؛ صدایی که خواب را از چشم ساواک ربود.
بارها خانهاش آماج گلوله شد، دیوارها به خون تهدید آغشته شدند، و تنش، طعم تازیانه و شکنجه را چشید.
اما خم نشد.
او بر خاک نیفتاد، که ریشه دواند.
روحش آبدیدهتر شد، نگاهش عمیقتر.
و آنگاه که بانگ جنگ تحمیلی برخاست و خاک وطن زیر چکمهی دشمن لرزید، او دیگر تاب ماندن نداشت.
با زخمهای کهنه و دلی تازه، روانهی جبهه شد؛ برای خاک، برای ناموس، برای غیرتی که در رگهایش میجوشید.
و رفت…
همسر و شش فرزند قد و نیمقدش را به خدا سپرد، دل از آغوش برید تا خاک در آغوش دشمن نیفتد.
او رفت تا ما بمانیم، رفت تا ایمان و مردانگی بماند.
شهادتش پایان یک زندگی نبود، آغاز یک افسانه بود؛ افسانهای که در کوچههای ایلام هنوز زمزمه میشود، در دل هر مادر، هر فرزند، هر سنگر.