یوسف از جرم زلیخامدتی زندان برفت    مهدی از اعمال ما حبس ابد گردیده است
یوسف از جرم زلیخامدتی زندان برفت    مهدی از اعمال ما حبس ابد گردیده است

یوسف از جرم زلیخامدتی زندان برفت مهدی از اعمال ما حبس ابد گردیده است

همه چیز در این وبلاگ موجود است

امانت خدا...

خورشید داغِ مرز ایلام از فراز کوه‌های تنگه بینا فرو می‌تابید. سکوت لحظه‌ای در خطوط مقدمِ کنجانچم پیچیده بود. چند سرباز عراقی، با دست‌هایی بالا گرفته، آرام از میان بوته‌ها بیرون آمدند—خسته، خاکی، گرسنه و ترس‌خورده.


شهید احمد برازنده اولین کسی بود که آن‌ها را دید. اسلحه‌اش پایین بود، اما دلش بالا. جلو رفت، نگاهشان کرد، و با لحنی نرم گفت:

ـ نترسید... تموم شد.


همرزمانش یکی‌یکی رسیدند. یکی زمزمه کرد:

ـ احمد، اینا دشمنن! چرا آوردیشون به سنگر خودمون؟


او نگاهش را به افق دوخت و با صدایی آرام، اما محکم گفت:

ـ دشمن؟ شاید. اما الان امانت خدا هستن. توی خاک ما اسیر شدن، یعنی ما باید نگهشون داریم... با احترام.


اسرا را به سنگر آورد. براشون آب آورد، نون آورد. یکی از بچه‌ها گفت:

ـ مگه می‌خوای مهمون‌بازی دربیاری وسط جنگ؟


احمد تبسمی زد، نگاهی به آسمان کرد و گفت:

ـ ما قراره از خاکمون دفاع کنیم، نه از انسانیت‌مون دست بکشیم.

ـ اینا اسیرن... و ما با اسیر مدارا می‌کنیم. این وصیت اهل بیت ماست.


یکی از اسرا، جوانی گندم‌گون با لهجه عراقی، به زانو افتاد. چشمانش پر از اشک شد. بعد از آن روز، بارها تکرار کرد:

ـ "من فکر می‌کردم اومدم بجنگم... ولی با مردی روبه‌رو شدم که با قلبش دفاع می‌کرد، نه فقط با تفنگ."


آن شب، در تنگه کنجانچم، در دل کوه و خاک ایلام، مهربانی از لوله تفنگ سبقت گرفت...

و احمد، تا صبح بیدار ماند، فقط برای اینکه اگر یکی از اسیرها آب خواست، مردی باشد که لیوانی آب بدهد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد