1.
«زمان مثل یه گرگه؛ آروم میاد، بیصدا میدرّه. هر کی هم زیادی دل بسته بود، یا نامرد بود یا خوراکِ بعدیاش.»
2.
«بیمرامی که از در بیاد، گرگِ زمان از پنجره میپره تو… و اون وقته که حتی خاطرهها هم شروع میکنن زوزه کشیدن.»
3.
«میگن زمان همهچیزو حل میکنه؛ ولی وقتی دور و برت پر از نامرده، زمان فقط یه گرگ تربیتشدهست، برای دریدن دل تو.»
4.
«بیمرامی وقتی دردناکتره که از کسی باشه که فکر میکردی میتونه بهت در زمانهای سخت تکیه بده… ولی خودش گرگترینِ گرگها شد.»
5.
«تو دنیایی که نامردا تاج سر میشن، گرگها پادشاهی میکنن و وفا یه افسانهی کهنهست، باید خودت گرگتر از درد باشی.»
1. «تمام جنگها، در دل انسانها آغاز میشود؛ از آنجا که بهاندازه کافی به خود ایمان ندارند که دنیای جدیدی بسازند.»
2. «زندگی بههیچوجه مهربان نیست؛ گاهی به سمتات میآید و گاهی به عقب میزند، اما هیچوقت از تو نمیپرسد که آیا آمادهای.»
3. «برخی از انسانها نمیمیرند؛ بلکه با هر ضربهای که به قلبشان وارد میشود، بیشتر به خود بازمیگردند.»
4. «در پیچیدگیهای زندگی، تنها کسانی که تسلیم نمیشوند، بیشتر از همه زندگی را تجربه میکنند.»
5. «شجاعت تنها در برابر دشمن بیرونی نیست؛ گاهی مهمترین دشمن، آن چیزی است که در درونمان به نام ترس زندگی میکند.»
کنت سنت ژرمن، مردی بود که در قرن هجدهم اروپا را به شگفتی واداشت. اشرافزادهای مرموز، سخنور، شیمیدان، موسیقیدان و نقاشی زبردست. او به چندین زبان دنیا تسلط داشت، اما آنچه او را به افسانه تبدیل کرد، چیز دیگری بود:
او پیر نمیشد.
در طول دههها، در دربارهای فرانسه، آلمان و انگلیس دیده شد؛ بدون اینکه نشانی از کهولت یا گذر زمان در چهرهاش پدیدار شود. کسانی که سالها با او ملاقات داشتند، میگفتند ظاهرش هیچ تغییری نکرده بود.
برخی میگفتند او راز جاودانگی را یافته، یا با کیمیاگری موفق به کشف اکسیر حیات شده. حتی در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، افرادی ادعا کردند که سنت ژرمن را دیدهاند. یکی از اعضای انجمن تئوسوفی، مدعی بود که او هنوز زنده است و در سایهها میزید.
هیچکس از تولد و مرگ قطعیاش خبر ندارد. گویی کنت سنت ژرمن، نه یک انسان، که رازی است پیچیده در لفافه زمان…
قلعه الموت، دژ افسانهای و اسرارآمیز، در دل کوههای البرز در استان قزوین ایران آرمیده است. این قلعه بیش از هزار سال پیش توسط حسن صباح، رهبر فرقه اسماعیلیه، به یکی از مهمترین پایگاههای مقاومت، تفکر و ترس در تاریخ ایران تبدیل شد. ادامه مطلب ...
در دل کوههای خاموش ارومیه، جایی هست که آسمان، زمین و آب، بیصدا در هم آمیختهاند. آنجا دریاچهای آبی و آرام است، به نام مارمیشو؛ گویی آیینهای از آسمان که قرنهاست رازی در دل دارد. اما شبهنگام، مارمیشو دیگر دریاچهای ساده نیست. شبها، این آب، قصهگو میشود… قصهای از عشق، درد، و سوگ ابدی.
سالها پیش، روستایی کوچک در نزدیکی دریاچه بود. مردمانش سختکوش بودند و سادهدل. در میان آنان، دختری بود به نام ماریا؛ دختری با چشمان دریایی، موهایی سیاه چون شب، و صدایی که هر صبح هنگام آواز سر میداد، گویی پرندگان ساکت میشدند تا او را بشنوند.
ماریا دلبسته پسری بود از همان روستا؛ جوانی به نام شاهور، چوپانی مهربان و دلیر. عشق آن دو چون نغمهای خوش در دل کوه پیچیده بود. اما روزگار، همچون همیشه، بوی حسادت را در دل دیگران میپراکند. پسر خان روستا نیز شیفته ماریا شده بود و وقتی جواب رد شنید، در دل کینه کاشت.
با نیرنگ و تهمت، شاهور را به دزدی متهم کردند. قاضی فریبخورده دستور داد شاهور را به کوهستان تبعید کنند؛ بیهیچ نشانی، بیهیچ امیدی. ماریا هر شب کنار دریاچه میآمد، همانجا که با شاهور از آینده سخن گفته بودند. زمزمه میکرد، گریه میکرد و در آب خیره میماند. مردم میدیدندش، اما جز سکوت چیزی نمیشنیدند.
و یک شب، شب مه گرفتهای از پاییز، ماریا دیگر برنگشت…
تنها رد پای کوچکی تا لبهی آب مانده بود. مردم گشتند، صدا زدند، دعا خواندند، اما ماریا انگار در دل دریاچه خوابیده بود.
از آن شب به بعد، صدایی آرام، گریهگون، از دل مارمیشو بلند میشود. شبهایی که مه سنگین باشد و ماه کامل، گاه سایهای بر سطح آب دیده میشود؛ دختری سفیدپوش، با موهای رها، که به دنبال کسی در میان موجها میگردد.
پیران میگویند:
«مارمیشو» یعنی دریاچهی ماریا و شاهور؛ و آب، مزارِ عاشقانیست که دنیا را تاب نیاوردند…
در دل کانالهای آبی «خوچیمیلکو» در مکزیک، جزیرهای هست که مردم بومی آن را نفرینشده میدانند. کسی آنجا زندگی نمیکند. فقط عروسکها. هزاران عروسک آویزان از درختان؛ شکسته، بدون چشم، بیدستوپا. اما مگر یک عروسک نفس میکشد؟ ادامه مطلب ...
۱. هستی و انسان:
ما تنها سایههایی هستیم که نور بودن را رؤیا میبینیم.
آدمی گمشدهی خود در آینهی زمان است.
۲. عشق:
عشق، نه آمدن میداند و نه رفتن؛ فقط میماند، اگر بگذارند.
دلهایی که عاشقاند، همیشه زخمیاند، اما زندهتر از هر قلب تپنده. ادامه مطلب ...
در دل کوهستانهای خاموش زاگرس، جایی که مه از لابهلای درختان بلوط سرک میکشد و صدای پرندهای شنیده نمیشود، چشمهای هست که مردم روستا به آن میگویند: چشمهی رؤیا.
پیرمردان میگویند این چشمه شبهایی خاص جان میگیرد؛ شبهایی که ماه کامل نیست، بلکه نیمرخ آن درست مثل دلی شکسته در آسمان باشد—شب چهاردهم.
در گذشته، دختری به نام "سودابه" با دلی پر از اندوه کنار همین چشمه خوابید. دلش پر بود از سؤال؛ پدرش ناپدید شده بود، نامزدش بیخبر رفته بود، و آیندهاش مبهمتر از مه کوهستان بود.
آن شب، چشمه زمزمه کرد. صدایی نرم، شبیه به نالهی باد در شاخهها، در گوشش پیچید. سودابه در خواب دید که درختی خشکیده بر تپهای بالا رفته و از نو سبز شده. دید ماه در آب افتاد، اما آب گلآلود نشد. صدایی گفت:
«زمان را باور کن، حقیقت پنهان نمیماند.»
صبح که بیدار شد، دلش سبک شده بود. سه روز بعد، پدرش از دل درههای دور برگشت. یک هفته بعد، نامزدش نامهای فرستاد از شهری دور. همهچیز درست مثل خوابش اتفاق افتاد.
از آن پس، هرکس دلآشفته بود، شب چهاردهم ماه قمری، بار سفر میبست تا به چشمه برسد. اما نه هر کسی خواب میدید، نه هر رؤیایی آینده بود... میگفتند فقط دلهای پاک میتوانند آیینهی چشمه را ببینند.
و هنوز، در دل زاگرس، آن چشمه هست... منتظر رؤیابینی دیگر.
زمستان سال ۱۹۵۹ بود. خانوادهای در حومهی کبک کانادا تازه به خانهای قدیمی نقلمکان کرده بودند؛ خانهای چوبی با پنجرههایی بلند که رو به جنگلهای پوشیده از برف باز میشد. همهچیز آرام بهنظر میرسید.
دختر کوچک خانواده، «آلیس»، تنها شش سال داشت. صبحی آرام، مادرش او را بیرون برد تا کنار درخت کاج حیاط، عکسی یادگاری بگیرد. آلیس لبخند میزد، برف دورش میرقصید، و صدای دوربین یک لحظه زمان را منجمد کرد.
دو هفته بعد که فیلم ظاهر شد، مادرش با دیدن عکس، خشکش زد. پشت آلیس، در گوشهای از قاب، دختری دیگر ایستاده بود. نه واضح، نه تار، اما کاملاً واقعی؛ با لباس قدیمی، موهای بافته، و چشمانی درخشان و بیحالت.
هیچکس از آن دختر خبر نداشت. نه همسایهها، نه مدرسه، نه حتی پلیس. اما وقتی خانواده با یکی از سالمندان محلی صحبت کردند، او با چشمانی ترسخورده گفت:
«پنجاه سال پیش، دختربچهای در همین خانه زندگی میکرد. اسمش اِلِن بود... یه روز رفت تو برف بازی کنه و هیچوقت برنگشت. هیچوقت...»
شایعه بود که روح الن هنوز در آن خانه است، کنار درخت کاج، همانجایی که همیشه منتظر میماند کسی دوباره از او عکس بگیرد...
و از آن روز به بعد، مادر آلیس قسم میخورد که گاهی در عکسهای دیگر هم، گوشهای از لباس آن دختر را میبیند... درست کنار لبخند کودکش.
در صبحی سرد از سال ۱۹۵۴، مردی با چمدانی در فرودگاه توکیو فرود آمد.
پاسپورتی در دست داشت با مهرهایی معتبر، و نام کشوری که هیچکجا ثبت نشده بود: تائورد (Taured).
مأموران گمرک متحیر شدند. پاسپورت کاملاً رسمی بود، مهر ورود از چند کشور اروپایی داشت، اما "تائورد" اصلاً وجود خارجی نداشت.
مرد با تعجب گفت:
"چطور ممکنه کشور منو نمیشناسین؟ من بارها از اینجا عبور کردم!"
و روی نقشه، به منطقهای در مرز فرانسه و اسپانیا اشاره کرد که در دنیای ما "آندورا" نام دارد. اما او میگفت آنجا تائورد است… و در کشور خودش تاجری معتبر است.
برای بررسی بیشتر، پلیس او را به هتلی با نگهبانی منتقل کرد.
اتاق قفل شد، پنجره طبقه دهم بود.
اما صبح روز بعد… مرد ناپدید شده بود.
هیچ ردی از او نبود. لباسها، مدارک، و حتی پاسپورت عجیبش هم غیب شده بود.
نه پنجره شکسته، نه دوربین چیزی ضبط کرده بود، نه اثری از ورود یا خروج.
از آن روز به بعد، "مرد تائورد" تبدیل شد به معمایی در دل واقعیت…
کسی که شاید از جهانی دیگر آمده بود،
یا شاید… اشتباهی در خطوط زمان، که فقط برای چند ساعت، او را به این دنیا پرتاب کرده بود.
منتظر نظرات شما هستم
در دل تنگستان، جایی که نخلها سایهبان غیرتاند و خاک، مزین به خون مبارزان، زنی برخاست.
نامش جانجان بود. همسرش، یکی از یاران رئیسعلی دلواری، در مقابله با اشغالگران انگلیسی جان باخت.
اما این غم، جانجان را در خود نگرفت… بیدارش کرد.
نه سیاهپوش شد، نه نشسته در سوگ؛ او تفنگ شوهرش را برداشت، چادر را بر سر بست، و به میان مبارزه رفت.
شبها در نخلستان، به زنان میآموخت که چطور با تفنگ کار کنند.
صبحها، با پای برهنه، رد گلوله را از روی خاک میخواند و نقشه میکشید.
او گفته بود:
"اگر خاک از ماست، دفاع هم از ماست؛ زن و مرد ندارد."
در نبردی نزدیک بندر بوشهر، گروه زنان تنگستانی به رهبری جانجان از میان نخلها بر دشمن تاختند.
سربازان انگلیسی در خاطرات خود نوشتند:
"زنانی چادردار، چون سایههایی شجاع، با دقت و مهارت تیراندازی میکردند. ما عقبنشینی کردیم. این سرزمین، زنانش هم سربازند."
جانجان هیچگاه نشان نخواست، هیچ پلاکی بر گردنش نبود.
اما در دل تاریخ، او زنیست که مفهوم "ایران" را نه در شعار، بلکه در فشنگ و خاک تجربه کرد.
سالها بعد از غیبت شمس، وقتی همه گمان میکردند او مرده، پیرمردی ناشناس وارد قونیه شد. ردایش خاکی بود و گامهایش سنگین، اما چشمهایش برق روشنی خاصی داشت.
به آرامی وارد خانقاهی شد و گفت:
"صندوقی نزد شماست که به نام شمس تبریزیست… از مولانا به امانت مانده."
اهل خانقاه با شگفتی صندوقچهای چوبی آوردند که هیچکس نتوانسته بود آن را بگشاید.
پیرمرد دست کشید بر قفلش و آرام گفت:
"این نه برای گشودن است… برای شنیدن است."
وقتی درِ صندوق باز شد، نه طلا بود، نه نوشته… بلکه تنها صدایی شنیده شد:
شعرهایی که هیچگاه گفته نشده بود.
آهنگی که هر بار گوش میدادی، چیزی تازه در دل آدم میکاشت… نه از جنس واژه، بلکه از جنس نور.
وقتی سر برداشتند، پیرمرد رفته بود.
و دیگر، آن صندوق هم خاموش شد… گویی فقط برای همان لحظه آمده بود.
---
داستان افسانهوار بود…
اما بعدها، یکی از نوادگان مولانا نوشت:
"در خاندان ما، همواره گفته میشد شعرهای شمس، هنوز در جهان میگردند، بیآنکه نوشته شده باشند."
نظرات فراموش نشه
در دل روستایی دورافتاده در چین، خانوادهای غمگین کنار تابوت پسری جوان ایستاده بودند. پسر، پیش از آنکه فرصت دیدن شب عروسیاش را پیدا کند، در تصادفی مرگبار جان داده بود.
اما در فرهنگ آنجا، روح مردگان اگر تنها بماند، آواره خواهد شد…
و "ازدواج مردگان" رسمی بود برای آرام کردن آن روح.
خانواده دختر، که او هم سالها پیش مرده بود، با پیشنهاد ازدواج موافقت کردند. شب، در سکوت عجیبی که میان سوگ و آیین تنیده شده بود، دو تابوت کنار هم قرار گرفتند. لباس عروسی بر پیکر دختر و کت و شلوار بر پسر پوشانده شد. آینهای در تابوت دختر گذاشتند تا روحش راه داماد را ببیند.
سپس با دقت، تابوتها را کنار هم دفن کردند، با انگشتری بر دستان بیجانشان.
و این شد آغاز زندگی مشترکشان… در جهانی که شاید ما نفهمیم.