زمستان سال ۱۹۵۹ بود. خانوادهای در حومهی کبک کانادا تازه به خانهای قدیمی نقلمکان کرده بودند؛ خانهای چوبی با پنجرههایی بلند که رو به جنگلهای پوشیده از برف باز میشد. همهچیز آرام بهنظر میرسید.
دختر کوچک خانواده، «آلیس»، تنها شش سال داشت. صبحی آرام، مادرش او را بیرون برد تا کنار درخت کاج حیاط، عکسی یادگاری بگیرد. آلیس لبخند میزد، برف دورش میرقصید، و صدای دوربین یک لحظه زمان را منجمد کرد.
دو هفته بعد که فیلم ظاهر شد، مادرش با دیدن عکس، خشکش زد. پشت آلیس، در گوشهای از قاب، دختری دیگر ایستاده بود. نه واضح، نه تار، اما کاملاً واقعی؛ با لباس قدیمی، موهای بافته، و چشمانی درخشان و بیحالت.
هیچکس از آن دختر خبر نداشت. نه همسایهها، نه مدرسه، نه حتی پلیس. اما وقتی خانواده با یکی از سالمندان محلی صحبت کردند، او با چشمانی ترسخورده گفت:
«پنجاه سال پیش، دختربچهای در همین خانه زندگی میکرد. اسمش اِلِن بود... یه روز رفت تو برف بازی کنه و هیچوقت برنگشت. هیچوقت...»
شایعه بود که روح الن هنوز در آن خانه است، کنار درخت کاج، همانجایی که همیشه منتظر میماند کسی دوباره از او عکس بگیرد...
و از آن روز به بعد، مادر آلیس قسم میخورد که گاهی در عکسهای دیگر هم، گوشهای از لباس آن دختر را میبیند... درست کنار لبخند کودکش.