ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
در قرن نوزدهم، در آبهای طوفانی دریای شمال، کشتیای به نام "پرنسس سیاه" در حال سفر از بندر هاروی به اسکاتلند بود. این کشتی تحت فرمان کاپیتان آرچیبالد کاگن قرار داشت؛ مردی سختگیر، باتجربه و افسونشده به نظر میرسید. گفته میشد که کاپیتان کاگن هیچگاه از قدرت دریای شمال نمیترسید و خود را به عنوان یک فرمانده بیرحم شناخته بود که هیچ چیزی نمیتوانست او را بترساند.
اما در یکی از شبهای طوفانی، درست در نزدیکی جزیرههای فراموششدهای که هیچ نقشهای از آنها وجود نداشت، کشتی "پرنسس سیاه" به طرز مرموزی ناپدید شد. هیچ اثری از کشتی، خدمه یا کاپیتان کاگن یافت نشد. دریا ساکت و آرام شد، انگار هیچگاه این کشتی وجود نداشته است. هیچکس در مورد آن کشتی چیزی نمیدانست و حتی شایعاتی از خود کاپیتان کاگن نیز پخش شد که او با شیطان پیمان بسته است.
اما سالها بعد، یک کشتی دیگر به نام "آرامش دریا" که در همان منطقه حرکت میکرد، به طور تصادفی به کشتی گمشده "پرنسس سیاه" برخورد. اما چیزی عجیب و ترسناک در انتظارشان بود. وقتی خدمه کشتی آرامش دریا به "پرنسس سیاه" نزدیک شدند، آنها متوجه شدند که کشتی به طور کامل سالم است، در حالی که انگار هیچوقت دریا را ترک نکرده باشد. شیشهها، چوبها، و حتی چراغهای داخل کشتی همه دستنخورده باقی مانده بودند.
اما وقتی وارد کشتی شدند، هیچکس از خدمه یا کاپیتان خبری نبود. کشتی به نظر میرسید که خالی است، مگر برای یک صدای غمانگیز که از اتاقهای زیرین میآمد. صدای فریادهایی که به زبانهای بیگانه گفته میشد، مثل نالههای کسی که از درد و عذاب میسوزد.
یکی از خدمه که جسارت بیشتری داشت، تصمیم گرفت به پایینترین بخش کشتی برود. او در آنجا یک درب فلزی که هیچگاه قبل از آن دیده نشده بود پیدا کرد. وقتی در را باز کرد، وارد اتاقی تاریک و پر از بوی گندیدگی شد. در آنجا، در یک گوشهی تاریک، جسدی نیمهفرو رفته در دیوار پیدا کرد. این جسد که شکلی شبیه به کاپیتان کاگن داشت، هنوز زنده به نظر میرسید، ولی هیچچیز جز پوست خشک و چشمهای خالی نداشت.
این موجود، با صدای خشک و بیحس، گفت: "ما پیمان بستهایم، اما قیمتش را میپردازم. این کشتی تا زمانی که مرا نجات ندهید، در اینجا خواهد ماند."
پس از آن، خدمه کشتی به سرعت کشتی گمشده را ترک کردند، ولی حتی تا امروز، هیچکس از سرنوشت واقعی کاپیتان کاگن و کشتی "پرنسس سیاه" خبر ندارد. هر چند وقت یک بار، در شبهای طوفانی، کشتی "پرنسس سیاه" به آرامی در افق ظاهر میشود، گویی در جستجوی کسانی است که برای پایان دادن به عذاب کاپیتان، جان خود را فدای این کشتی کنند.
چرا این داستان منحصر به فرد است؟
این داستان به نوعی ترکیب ترس و افسانههای دریایی است که به همراه یک معمای حلنشده پیش میرود. در این داستان، یک نفرین یا معامله شیطانی به نظر میرسد که افراد را به دنیای دیگری میبرد.
عنصر ترس در اینجا از نوعی دلهرهانگیز است که مربوط به احساس گمشدن در دنیای تاریک و بیپایان دریا میشود، جایی که هیچچیز نمیتواند پیشبینیپذیر باشد.
این نوع داستانها باعث میشود که همیشه در مورد این کشتی گمشده و سرنوشت آن کاپیتان سوالات بیشتری به ذهن برسد و احساس ترس و تنهایی در دل شنونده ایجاد کند.
سال ۳۳۰ پیش از میلاد
در میانهی روزی گرم و بیباد، اسکندر مقدونی به پاسارگاد رسید. فرماندهانش با احترام ایستادند، اما چشمان اسکندر به مقبرهای بزرگ و سنگی خیره ماند—آرامگاه کوروش بزرگ.
او مردی بود که هزاران کیلومتر سرزمین را با عدل و فرّ حکومت کرد، نه با شمشیر.
اسکندر گفت:
«بگذارید ببینیم چه چیزی این پادشاه را جاودانه کرده... شاید گنجی درونش نهفته است.»
در شب، با چراغهای آتشین و دستان آلوده به طمع، ادامه مطلب ...