باد سرد از دامنه کوهها به صورت میزد. احمد پتوی کهنهای را روی دوش نوجوان بسیجی انداخت. "سرده، پسر؟"
پسر، که تازه از راه رسیده بود و از خستگی چشمهایش سرخ شده بودند، لبخند کمجانی زد و گفت: "یه کم، حاجی... ولی طاقت میارم."
شب، آرام نبود. صدای خمپارههایی که گهگاه در دوردست میترکیدند، زمین را میلرزاند. احمد کنار آتشی کوچک نشست. دستی به جیبش برد و دفترچهای کهنه بیرون آورد. آهسته نوشت:
"مادر جان، گوهر عزیزم... اگر این نامه به دستت رسید، بدان که پسرت رفت تا ریشه دشمن رو از خاکمون بکنه. برام دعا کن، مثل همیشه..."
صبح نزدیک بود. در تاریکی، احمد نگاهی به کوههای روبرو انداخت. نفس عمیقی کشید.
"بچهها... وقتشه. باید بزنیم جلو. اونا فکر میکنن این چند نفر عقبنشینی میکنن. ولی ما هنوز ایلامیم!"
با فریاد "یا زهرا"، جمع کوچکی از دلیران به دل تنگه زدند.
گلولهها مثل باران میبارید، اما احمد جلوتر از همه میدوید، بیهیچ ترسی.
لحظهای ایستاد، و نگاهی به آسمان انداخت. انگار چیزی را در افق دید؛ شاید چهره مادرش، گوهر، که سالها در گوشش خوانده بود:
"پسرم، مرد باش، حتی اگه دنیا پشتت رو خالی کنه."
و درست همانجا، در خاک تنگه کنجانچم، احمد جان داد...
اما پرچم نیفتاد.
روحت شاد سردار دلیر خطه ایلام قهرمان شهید احمد برازنده..