در دل کوههای خاموش ارومیه، جایی هست که آسمان، زمین و آب، بیصدا در هم آمیختهاند. آنجا دریاچهای آبی و آرام است، به نام مارمیشو؛ گویی آیینهای از آسمان که قرنهاست رازی در دل دارد. اما شبهنگام، مارمیشو دیگر دریاچهای ساده نیست. شبها، این آب، قصهگو میشود… قصهای از عشق، درد، و سوگ ابدی.
سالها پیش، روستایی کوچک در نزدیکی دریاچه بود. مردمانش سختکوش بودند و سادهدل. در میان آنان، دختری بود به نام ماریا؛ دختری با چشمان دریایی، موهایی سیاه چون شب، و صدایی که هر صبح هنگام آواز سر میداد، گویی پرندگان ساکت میشدند تا او را بشنوند.
ماریا دلبسته پسری بود از همان روستا؛ جوانی به نام شاهور، چوپانی مهربان و دلیر. عشق آن دو چون نغمهای خوش در دل کوه پیچیده بود. اما روزگار، همچون همیشه، بوی حسادت را در دل دیگران میپراکند. پسر خان روستا نیز شیفته ماریا شده بود و وقتی جواب رد شنید، در دل کینه کاشت.
با نیرنگ و تهمت، شاهور را به دزدی متهم کردند. قاضی فریبخورده دستور داد شاهور را به کوهستان تبعید کنند؛ بیهیچ نشانی، بیهیچ امیدی. ماریا هر شب کنار دریاچه میآمد، همانجا که با شاهور از آینده سخن گفته بودند. زمزمه میکرد، گریه میکرد و در آب خیره میماند. مردم میدیدندش، اما جز سکوت چیزی نمیشنیدند.
و یک شب، شب مه گرفتهای از پاییز، ماریا دیگر برنگشت…
تنها رد پای کوچکی تا لبهی آب مانده بود. مردم گشتند، صدا زدند، دعا خواندند، اما ماریا انگار در دل دریاچه خوابیده بود.
از آن شب به بعد، صدایی آرام، گریهگون، از دل مارمیشو بلند میشود. شبهایی که مه سنگین باشد و ماه کامل، گاه سایهای بر سطح آب دیده میشود؛ دختری سفیدپوش، با موهای رها، که به دنبال کسی در میان موجها میگردد.
پیران میگویند:
«مارمیشو» یعنی دریاچهی ماریا و شاهور؛ و آب، مزارِ عاشقانیست که دنیا را تاب نیاوردند…