یوسف از جرم زلیخامدتی زندان برفت    مهدی از اعمال ما حبس ابد گردیده است
یوسف از جرم زلیخامدتی زندان برفت    مهدی از اعمال ما حبس ابد گردیده است

یوسف از جرم زلیخامدتی زندان برفت مهدی از اعمال ما حبس ابد گردیده است

همه چیز در این وبلاگ موجود است

نفرین پادشاه آرام...

سال ۳۳۰ پیش از میلاد

در میانه‌ی روزی گرم و بی‌باد، اسکندر مقدونی به پاسارگاد رسید. فرماندهانش با احترام ایستادند، اما چشمان اسکندر به مقبره‌ای بزرگ و سنگی خیره ماند—آرامگاه کوروش بزرگ.

او مردی بود که هزاران کیلومتر سرزمین را با عدل و فرّ حکومت کرد، نه با شمشیر.

اسکندر گفت:

«بگذارید ببینیم چه چیزی این پادشاه را جاودانه کرده... شاید گنجی درونش نهفته است.»


در شب، با چراغ‌های آتشین و دستان آلوده به طمع،   سربازانش درب آرامگاه را شکستند.

تابوت سنگی گشوده شد... و آن‌جا، جسدی پیچیده در کفن ارغوانی، با شمشیری زنگ‌زده، تاجی ترک‌خورده، و چهره‌ای آرام در خواب ابدی دیده شد.


اما در کنار جسد، لوحی با خط میخی قرار داشت. اسکندر دستور داد ترجمه‌اش کنند.

مترجم لرزید.

با صدایی خفه خواند:


> «ای رهگذر، من کوروشم، پادشاهی که آسیا را از آن خود کرد. به این خاک دست نزن؛ که آرامشم، آرامش توست. به خفتنم رحم کن، که بیداری‌ام زلزله می‌آورد.»




اسکندر لحظه‌ای مکث کرد... اما غرورش پیروز شد. دستور داد طلاهای کوچک اطراف جسد را بردارند. همان شب، یکی از سربازان، دیوانه شد. با شمشیر خودش را درون چادر زد.


روز بعد، طوفان شن در پاسارگاد آغاز شد. ۳ تن از فرماندهان، بی‌دلیل تب کردند و مُردند. در دفتر خاطرات یکی از سرداران یونانی آمده:


> «اسکندر دیگر نمی‌خندید. چشمانش در تاریکی می‌لرزید. با خود زمزمه می‌کرد: 'بیدارش کردم...'»




سال‌ها بعد، اسکندر جوان، با مغزی پریشان و زخمی مرموز در سینه‌اش، در بابل مرد. پزشکان یونانی علت مرگ را «آب و هوا» نوشتند، اما در میان مردم زمزمه‌ای پیچید:

نفرین کوروش، پادشاه آرام، قلب فاتح را شکست.



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد