در گوشهای از سرزمین ایلام، دو روح سترگ زیستهاند؛ فرامرز و گوهر، پدر و مادری که ریشه در خاک داشتند و دل در آسمان.
فرامرز، مردی از تبار کار و رنج؛ دستهایش بوی نان میداد و پیشانیاش بوی غیرت.
او کارگر بود، اما نه تنها برای لقمهای نان، که برای سربلندی خانوادهای که بعدها دو ستارهاش به آسمان پر کشیدند.
و گوهر...
زنی به رنگ صبر، به وسعت دریای داغ. مادری که قلبش، گهوارهی فرزندانی از جنس حماسه بود.
با دستانی پینهبسته، با چادری خاکخورده، احمد و نعمتالله را بزرگ کرد؛ نه با ناز، که با نذر و نیاز.
اما تقدیر، دل این مادر را به امتحانی تلخ فراخواند.
فرزند اولش، احمد، پر کشید؛ در راه وطن، در راه ایمان.
و دیری نپایید که نعمتالله هم به قافلهی شهدا پیوست.
چشمهای گوهر، آرام آرام تار شد؛ نه از پیری، که از اشک، از داغ، از انتظار بیپایان.
و فرامرز، قامتش خم شد، اما صدایش هرگز؛ در سکوت، همچنان پدر بود، همچنان استوار.
این دو، تنها پدر و مادر شهید نبودند، خود شهید بودند؛
شهید صبر، شهید فراق، شهید غربت.
نامشان را باید با طلا نوشت، در قاب خاطرهها، در دل تاریخ.