در یکی از روستاهای مرزی ایلام، مادری بود به نام «طوبی». زنی بیسواد، اما باسوادتر از تمام دنیا در فهمِ عشق، درد و صبر. پسرش "یونس"، جوانی بود خوشدل، شوخچهره، که عاشق خاک بود... نه از آن عشقهایی که روی زبان مینشیند، نه... از آن عشقهایی که در رگ میجوشد.
روزی آمد که یونس لباس خاکی پوشید و بیهیاهو به جبهه رفت. مادرش، طوبی، کف دست او را بوسید و گفت: «پاتو که گذاشتی تو راه خدا، برنگرد... ولی چشمبهراهتم.»
یونس رفت.
و رفتنش برگشت نداشت.
نه پیکری آمد، نه خبری. فقط یک پلاک خاکی، و یک چفیه خونگرفته.
اما مادر، هر شب، از غروب تا سحر، یک فانوس روشن میکرد روی بلندی پشت خانه.
نه برق بود، نه امیدی که واقعاً پسر برگردد... ولی فانوس میسوخت.
سالها گذشت.
روستا تغییر کرد، آدمها آمدند و رفتند، اما فانوس طوبی، هر شب روشن ماند.
بچهها در کوچه میگفتند: «اون چراغ، چراغ یونسه.»
جوانها که میرفتن سربازی، سر میزدن به مادر یونس، دعایی میگرفتن.
طوبی پیر شد...
کور شد...
ولی فانوس را هنوز روشن میکرد.
وقتی مُرد، روی سنگ قبرش چیزی ننوشته بودن جز یک جمله:
"مادری که هر شب با خدا قرار داشت."