مردی بود، میانسال، ساکت، اهل یک شهر کوچک مرزی. اسمش در شناسنامه "رحمت" بود، اما مردم به احترامش میگفتن "آقا رحمت".
هیچکس درست نمیدونست اهل کجاست، چند سالشه، یا توی زندگیاش چی گذشته.
فقط یک چیز روشن بود: هر روز درست پنج دقیقه قبل از اذان، آقا رحمت میاومد به مسجد قدیمی شهر.
جای مخصوصش رو داشت؛ آخر صف سمت چپ، کنار ستون ترکخورده.
همیشه با وضو، همیشه با سکوت، همیشه با اشک.
نماز که شروع میشد، صدای هقهقش زیر لب شنیده میشد.
نه بلند، نه برای جلب توجه؛
مثل کسی که با خدا حرف حساب داشت.
روزی نبود که گریه نکنه.
حتی تو نماز عید.
مردم فکر میکردن شاید عزیزی رو از دست داده، شاید بیماری داره...
ولی هیچکس نمیدونست که رحمت، سالها پیش، در دل جنگ، در شلمچه، شیمیایی شده بود.
نه اونطور که بوی گاز نفسش رو ببُره، بلکه طوری که هیچ عطری دیگه به مشام دلش نرسه.
رحمت، فرمانده گروهان بود. وقتی همه عقبنشینی کردن، اون موند و خودش رو فدای بقیه کرد.
سینهش پر از زخمهای بیصدا بود. ریههاش سوخته بودن.
ولی زنده موند...
تا نماز بخونه
تا گریه کنه
تا یاد رفیقاش رو زنده نگه داره.
سالها بعد، وقتی مُرد، هیچ وصیتی نداشت، جز این جمله که روی سنگ قبرش حک شد:
"سکوت من صدای آنانیست که هیچوقت برنگشتند..."