در دل خاک غرب، در یکی از سنگرهای متروک فکه، سالها پس از جنگ، گروهی از بچههای تفحص در حال جستوجوی پیکر شهدا بودن.
بین سیمخاردارها، میان تکهپارههای خاکی، چیز عجیبی پیدا شد:
یک کاغذ تاخورده، نمزده، با جوهر پخششده، اما هنوز خوانا.
یک نامه.
نه وصیتنامه، نه گزارش نظامی.
نامهای عاشقانه...
خطش زنانه بود، ساده، بیتکلّف، بیتاریخ، بینشانی، فقط با این چند جمله:
> "به تو نگفتم دوستت دارم. چون میترسیدم برنگردی، و من بمانم با دلی که هیچکس نفهمید.
وقتی رفتی، همه میگفتند به تو افتخار کنم.
اما من فقط به عکسِ بیصدات خیره شدم و هر شب بیصدا گریه کردم.
اگر آنجا صدایی شنیدی، بدان صدای دلیست که هنوز تو را صدا میزند...
برنگرد، عزیزم. فقط برنگرد... چون من دیگر طاقت دوباره رفتنات را ندارم."
هیچ نامی نبود.
نه اسم فرستنده، نه گیرنده.
اما نامه، تا سالها بعد، میان رزمندهها دستبهدست میگشت؛ مثل یک یادگار بیصاحب، مثل صدای دختری که میان تیر و ترکش، فقط سکوت را انتخاب کرده بود.
میگفتند نویسندهاش دختری کُرد بوده. اهل ایلام یا دهلران.
هیچکس مطمئن نبود.
اما همه، توی دلشون حسش میکردن...
وقتی نامه رو تو مراسمی خوندن، پیرزنی از انتهای سالن گریهاش گرفت.
بلند شد، جلو رفت، اما چیزی نگفت.
فقط کاغذ رو گرفت... بوسید... و برگشت.
هیچکس نپرسید: «تو نوشتی؟»
هیچکس نگفت: «اون یار تو بود؟»
و اینگونه، نامهای که امضا نداشت،
جاودانه