در دلِ شب، وقتی که باد از کوه البرز فرو میآمد و خاکِ زابل را بیدار میکرد، پیرمردی تنها با اسبی سیاه و چشمانی خسته، کنار آتشی نشسته بود. رستم بود، دلیر مرد سیستان، اما این بار، در نبرد نبود؛ در اندوه بود.
فرزند زمان، ولی غمگین از گذشته...
در خواب و خیال شب، آتشی که برافروخته بود، آرام گرفت... و از میان شعلهها، سیاوش قدم به دشت گذاشت. آرام، مثل نیلوفری روی آب.
رستم سر بلند کرد. دید نه خیالی خام، که چهرهای آشنا.
سیاوش؟
آری، رستم! از سرزمین خون و گل، از دشت بیداد.
سکوت.
بین پهلوانی که پدرگونه او را به کاخ افراسیاب فرستاده بود، و شاهزادهای که بیگناه در آتش گذشت و با نیرنگ شاه زمان، جان باخت.
رستم بغض کرده گفت:
ـ مرا ببخش، فرزندم... من، که باید با تو میرفتم، تو را تنها فرستادم...
سیاوش لبخندی زد. آرام، چون نغمهای از دل اشک:
ـ تو رستم بودی، پناه ایران. من سیاوش بودم، آزمایش آتش. هرکداممان راهی رفتیم که تقدیر خواسته بود.
رستم اشک ریخت.
و سیاوش، با دستی که نور از آن میچکید، بر دوش او نهاد:
ـ اما یادت باشد، دلیر پیر! هیچ آتشی بیپاسخ نمیماند. خون من، بذر جوانهایست به نام کیخسرو. فرزند من، انتقام را خواهد گرفت، اما نه با نفرت... با عدل.
و از دل آتش، سیاوش دوباره رفت؛ بیصدا، همانطور که آمده بود.
رستم ماند. پیرتر، ولی آرامتر. فهمیده بود گاهی دردا، آتش میسوزاند تا نیلوفری بروید.