یوسف از جرم زلیخامدتی زندان برفت    مهدی از اعمال ما حبس ابد گردیده است
یوسف از جرم زلیخامدتی زندان برفت    مهدی از اعمال ما حبس ابد گردیده است

یوسف از جرم زلیخامدتی زندان برفت مهدی از اعمال ما حبس ابد گردیده است

همه چیز در این وبلاگ موجود است

داستان آتش و نیلوفر(رستم وسیاوش..

در دلِ شب، وقتی که باد از کوه البرز فرو می‌آمد و خاکِ زابل را بیدار می‌کرد، پیرمردی تنها با اسبی سیاه و چشمانی خسته، کنار آتشی نشسته بود. رستم بود، دلیر مرد سیستان، اما این بار، در نبرد نبود؛ در اندوه بود.

فرزند زمان، ولی غمگین از گذشته...  


در خواب و خیال شب، آتشی که برافروخته بود، آرام گرفت... و از میان شعله‌ها، سیاوش قدم به دشت گذاشت. آرام، مثل نیلوفری روی آب.


رستم سر بلند کرد. دید نه خیالی خام، که چهره‌ای آشنا.


سیاوش؟


آری، رستم! از سرزمین خون و گل، از دشت بی‌داد.



سکوت.

بین پهلوانی که پدرگونه او را به کاخ افراسیاب فرستاده بود، و شاهزاده‌ای که بی‌گناه در آتش گذشت و با نیرنگ شاه زمان، جان باخت.


رستم بغض کرده گفت:

ـ مرا ببخش، فرزندم... من، که باید با تو می‌رفتم، تو را تنها فرستادم...

سیاوش لبخندی زد. آرام، چون نغمه‌ای از دل اشک:

ـ تو رستم بودی، پناه ایران. من سیاوش بودم، آزمایش آتش. هرکداممان راهی رفتیم که تقدیر خواسته بود.


رستم اشک ریخت.

و سیاوش، با دستی که نور از آن می‌چکید، بر دوش او نهاد:

ـ اما یادت باشد، دلیر پیر! هیچ آتشی بی‌پاسخ نمی‌ماند. خون من، بذر جوانه‌ای‌ست به نام کیخسرو. فرزند من، انتقام را خواهد گرفت، اما نه با نفرت... با عدل.


و از دل آتش، سیاوش دوباره رفت؛ بی‌صدا، همان‌طور که آمده بود.


رستم ماند. پیرتر، ولی آرام‌تر. فهمیده بود گاهی دردا، آتش می‌سوزاند تا نیلوفری بروید.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد