در روزگاری دور، شهری بود که ظلم و ستم در آن جا خوش کرده بود. پادشاهی داشت سختگیر، بتپرست، و دشمن اندیشههای پاک. مردم را وادار میکرد به سجدهی بتهایی که از سنگ و چوب ساخته بودند. اما در میان این جمع، چند جوان دلآگاه بودند که دلشان جای دیگری بود—باورشان، نیایششان و جانشان به سوی خدایی بود که نه دیده میشود، نه ساخته میشود: خدای یگانه.
این جوانان که از خانوادههای اصیل و اشرافزاده بودند، حقیقت را در دل یافتند و دیگر طاقت دیدن تزویر نداشتند. وقتی فهمیدند که پادشاه از نیتشان باخبر شده و قصد جانشان را دارد، بیدرنگ شهر را ترک کردند.
راهی کوهستان شدند، جایی دور از چشم مردمان و سربازان. آنجا، در دل صخرهها، غاری پیدا کردند—ساکت، تاریک، امن. تصمیم گرفتند چند روزی در آن پناه بگیرند و از خدا یاری بخواهند.
اما خداوند ارادهای دیگر داشت.
به خوابشان برد، خوابی نه مانند خواب شبانه، بلکه خوابی طولانی... خوابِ سالها، قرنها. سیصد و نه سال گذشت. زمانه عوض شد. شاهها آمدند و رفتند. باورها دگرگون شد. تا اینکه روزی، با ارادهای الهی، از خواب برخاستند.
نمیدانستند چقدر گذشته. یکیشان برای خرید غذا به شهر رفت، سکهای نقرهای داد که دیگر در گردش نبود. مردم شک کردند. حرف از گذشته زد، از شاهی که سالها بود در تاریخ دفن شده بود. خبر به پادشاه رسید. آن جوان را نزد او بردند.
و آنگاه، راز روشن شد. مردم فهمیدند اینان مسافران زماناند، شهیدان بیداری و ایمان.
اما جوانان، همینکه فهمیدند دوران ایمان و توحید برگشته، آرام به همان غار برگشتند...
و این بار، برای همیشه چشم بستند.
---
اصحاب کهف، نهفقط نماد ایماناند، که نشانهای بزرگ از قدرت خدا، از گذر زمان، و از صلابت دلهایی که در برابر جهان ایستادند، حتی اگر جهان بخواب رود.