حضرت سلیمان، پسر داوود پیامبر، پادشاهی بود که خداوند به او قدرتی ویژه داده بود؛
نهتنها پادشاه انسانها، بلکه حاکم بر جن و انس و حیوانات بود. حتی زبان پرندگان را میدانست و باد را به فرمان داشت.
همهی این قدرتها، در کنار ایمانش، از یک نشانهی آسمانی سرچشمه میگرفت: انگشتری از جنس ملکوت.
این انگشتر، خاتم سلیمان، نماد عهد میان او و خداوند بود. تا وقتی در دستش بود، همهی مخلوقات، حتی شیاطین، از او فرمان میبردند.
اما روزی آمد که سلیمان، انگشترش را در دست نداشت. برخی میگویند هنگام وضو گرفتن آن را کنار گذاشت، یا به همسرش سپرد.
در همین فرصت، شیطانی از جنس جن، خود را به شکل سلیمان درآورد و انگشتر را دزدید.
وقتی انگشتر به دست شیطان افتاد، دیگران گمان کردند او سلیمان است، و حضرت واقعی را نشناختند.
سلیمان، بیپناه و بیقدرت، از قصر رانده شد. روزها به گدایی گذراند، در بازارها کار کرد، تا آزموده شود و دوباره سرافراز گردد.
اما انگشتر، در دستان شیطان دوام نیاورد.
برخی روایات میگویند آن شیطان، بهخاطر سنگینی قدرت انگشتر، دیوانه شد و آن را در دریا افکند.
و روزی، همان انگشتر از شکم ماهیای بیرون آمد که سلیمان آن را خوراک خود کرده بود!
او دوباره انگشتر را به دست کرد. همه چیز بازگشت. جن و انس و باد و مرغان، باز به صف شدند.
اما سلیمان، دیگر آن پادشاه پیشین نبود؛
درونش فروتنتر، عارفتر، و خاموشتر شده بود. میدانست، پادشاهی بدون لطف خدا، ارزشی ندارد؛
و قدرت بدون ایمان، ماندنی نیست.
---
ماجرای انگشتر سلیمان، چیزی فراتر از افسانه است.
روایتی است از قدرت، وسوسه، فروپاشی، و بازگشت.