افسانه دو سرو ایستاده؛ روایت حماسه احمد و نعمتالله برازنده
در دل کوههای خاموش و دشتهای سوختهی ایلام، دو نام میدرخشند، همچون دو ستارهی فروزان در شبهای بیپایان غربت و نبرد؛ شهید احمد برازنده و شهید حاج نعمتالله برازنده.
فرزندان پدرِ کارگر و مادری از تبار صبر؛ فرزندان فرامرز و گوهر، که رنج را با لبخند به دوش کشیدند و افتخار را برای استان، در پیشانی تاریخ حک کردند.
احمد، آن دلیر جوان، روزی که صدای پرهیبت بالگرد احمد کشوری در آسمان ایلام پیچید و بانگ زد:
«مردی نیست که با من بر بال پرواز نشیند و دل به دلِ خطر بسپارد؟»
احمد بیدرنگ برخاست، بیآنکه به جان خویش بیاندیشد.
در چشمهایش شجاعت بود، در دلش غیرت، و در دستانش تعهد به خاک.
و نعمتالله، برادر بزرگتر، مرد میدان و جهاد، حاجیِ جبههها و پناهگاه رزمندهها.
در روزهایی که گلوله بیاجازه از مرزها عبور میکرد، نعمتالله دیوار غیرت شد.
ساده، صبور، کمحرف، اما کوهصفت. به لبش ذکر بود، و به قلبش یقین.
او، همسنگر شهامت بود و همقسم با شهادت.
و مادرشان، گوهر، زنی که چشمهایش از گریه کمسو شد،
اما دلش روشنتر از خورشید باقی ماند؛
و پدرشان، فرامرز، که دستهایش پینه بسته بود،
اما آغوشش همیشه خانهی امن ایمان و پایداری بود.
و اینچنین بود که نام برازنده، برازندهی پرچم ایلام شد؛
نه تنها بهواسطهی خون ریختهشان،
بلکه بهواسطهی رشادتشان، ایمانشان، و سکوتی که فریاد شد.
---
آنها رفتند، اما نرفتند...
امروز، هر پرچمی که در باد ایستاده،
و هر کودک ایلامی که بیدغدغه لبخند میزند،
نشانی از احمد و نعمتالله است؛
دو شهید، دو برادر،
دو قصهی بلند، از یک فصل جاودانه...