صدای گلولهها از دور شنیده میشد... آسمان گرفته بود و خاکریزها بوی باروت میدادند. در دل آن هیاهو، مردی بود که سلاح به دوش داشت، اما دلش به وسعت آسمان، روشن و مهربان بود...
شهید احمد برازنده.
روزی در خط مقدم، چند اسیر دشمن به دست او افتادند. همه منتظر بودند که آنها را تحویل دهد یا راهی پادگان کند، اما احمد راه دیگری را انتخاب کرد...
راه انسانیت.
اسرا را برداشت و به خانه برگشت. همسرش، با دلواپسی، در را گشود.
با تعجب پرسید: «احمد... اینها که دشمناند؟!»
و احمد با همان آرامش همیشگی، گفت:
«دشمن بودن، درست. اما حالا اسیرن... و در خانهی ما، اسیر یعنی مهمان.»
همسرش لحظهای مکث کرد، بعد بیدرنگ سفره انداخت...
نان آورد، آب گرم کرد، و زخمیها را تیمار کرد.
خانهی سادهی آنها، شد پناهگاهی برای آنان که شاید تا دیروز روبهرویشان ایستاده بودند، اما حالا... کنارشان نشسته بودند.
در دل جنگ، مردی بود که دشمن را چون مهمان نواخت.
و شبی که میتوانست شبِ نفرت باشد، به شبی از جنس بخشش و مهربانی بدل شد.
و دشمن...
دشمن در آن خانه، طعم انسانیت چشید.
اینجا ایلام بود.
خانهای از ایمان، و مردی که هنوز نامش با افتخار بر لبها جاریست:
شهید احمد برازنده.