یوسف از جرم زلیخامدتی زندان برفت    مهدی از اعمال ما حبس ابد گردیده است
یوسف از جرم زلیخامدتی زندان برفت    مهدی از اعمال ما حبس ابد گردیده است

یوسف از جرم زلیخامدتی زندان برفت مهدی از اعمال ما حبس ابد گردیده است

همه چیز در این وبلاگ موجود است

کوروش و شبان...

داستان "کوروش و شبان پیر"


در دل کوه‌های پارس، شبانی پیر زندگی می‌کرد. مردی درستکار، نترس و دلسوز که به تنهایی گوسفندانش را می‌چراند و دل به سکوت طبیعت سپرده بود. او نامش مهرداد بود. زندگی‌اش ساده بود، اما یک شب، سرنوشت دنیا را دگرگون کرد... 

 


شبی، دختر آستیاگ پادشاه ماد، فرزندی به دنیا آورد. خواب‌گزاران گفته بودند این نوزاد، روزی تاج پادشاهی را از پدربزرگش خواهد ربود. آستیاگ، ترسیده از آن پیش‌گویی، دستور داد نوزاد را بکشند. اما فرمانده‌اش دلش نیامد و نوزاد را به مهرداد سپرد و گفت: "او را به‌سان فرزند خود بزرگ کن، اما نامی از این راز مبر!"


مهرداد، نوزاد را با جان و دل پذیرفت. نامش را کوروش گذاشت. سال‌ها گذشت و کوروش، در دل دشت‌ها و کوه‌ها، آموخت چگونه دلیر باشد، چگونه راستگو باشد، چگونه انسان باشد. در بازی‌های کودکانه، همیشه رهبر دیگر کودکان بود. بی‌آن‌که بداند، خون شاهی در رگ‌هایش می‌جوشید.


وقتی کوروش نوجوان شد، شاه آستیاگ از وجود او آگاه شد و او را به دربار فراخواند. اما رفتارش با شاهزادگان، بزرگ‌منشی و خردش، همه را شگفت‌زده کرد. کوروش، با گذر زمان، حق خود را بازگرفت. سپاهی گرد آورد، به سوی ماد تاخت و بدون خون‌ریزی، پادشاهی ماد را از پدربزرگش گرفت—نه با شمشیر، بلکه با سخن، با منطق، و با جوانمردی.


و این‌گونه بود که شبان‌زاده‌ای که در دل کوه بزرگ شد، بزرگ‌ترین امپراتوری جهان باستان را بنیان گذاشت.



---


پیام این داستان؟

کوروش، نه به‌خاطر خون شاهی، که به‌خاطر منش انسانی، خرد، مهربانی، و عدالت، به بزرگی رسید. او فرزند کوهستان بود، اما پادشاه دل‌ها شد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد