سحرگاه بود. صدای شیههی اسبان دشت را لرزانده بود. در دل میدان، گردی از غبار برخاسته بود. دو مرد، روبهروی هم ایستاده بودند. یکی، پیر ولی استوار؛ دیگری، جوان اما همچون کوه.
رستم و سهراب.
پدر و پسر.
بیآنکه همدیگر را بشناسند…
شمشیرها بر هم خورد، خنجرها گذشتند، اما دل هیچکدام نلرزید؛ چرا که حقیقت، در مه نادانی پنهان بود.
رستم، دلیر ایران.
سهراب، امید توران.
و سرنوشت، تماشاگر خاموش این نبرد خونین…
تا آنکه لحظه سر رسید. رستم، با تمام توان، نیزه را به سینهی سهراب نشاند.
جوان لرزید. نفسش بریده شد.
و آرام، بر خاک افتاد.
خون، آرامآرام از دهانش جاری شد.
و لبخندی تلخ زد.
ـ ای مرد… پیش از آنکه جان از من برود… بگذار رازی بگویم…
ـ بگو، جوان دلیر… که دل من نیز زخمخورده است.
ـ مادرم گفت: پدرت را روزی خواهی یافت… او رستمیست از سیستان…
رستم یخ زد.
نفسش برید.
نیزه از دستش افتاد.
ـ چه گفتی؟ نامت چیست؟
ـ …سهراب… فرزند تهماج و رستم…
و جهان، برای رستم سیاه شد.
بر خاک افتاد، چنگ در خاک زد، فریاد کشید… نه از درد نیزه، که از درد پدر بودن.
نه از شکست، که از پشیمانی…
و خاک، گریست.
و باد، سوگوارهی پدر و پسری شد که قربانی نیرنگ زمانه گشتند.
---
پایان اما، پایان نبود…
رستم، آن روز شکست خورد…
نه در میدان جنگ، بلکه در میدان دل.
و تا آخر عمر، صدای نفسهای آخر سهراب، در گوشش ماند:
پدر… مرا نشناختی…