زمانی بود که سرزمین ایران، خسته و زخمی از جنگی طولانی با توران، در آستانهی فروپاشی ایستاده بود.
دو سپاه، روبهروی هم، بیآنکه پیروز یا بازندهای روشن داشته باشند، فقط خاک را در خون شستند.
شاه ایران، دیگر توان نبرد نداشت.
شاه توران نیز درمانده شده بود.
تصمیم گرفتند:
کسی باید تیری بیندازد، از دل کوه دماوند.
هرجا تیر فرود آمد، همانجا مرز ایران خواهد بود.
و اینجا بود که نامی برخاست:
آرش.
مردی نه از نژادِ خدایان، نه از شاهزادگان؛
بلکه از میان مردم، از تبارِ ایمان و آفتاب.
گفتند: «تو کمان بگیر. تو بتاز. تو تیر را بیفکن.»
اما همه میدانستند این تیر، تیری نبود که با نیروی بازو پرتاب شود.
باید جان در آن نهاده شود.
باید عشق به ایران، در آن روان باشد.
آرش، بامدادِ فردا، به قلهی دماوند رفت.
کمان را در دست گرفت.
چشم بست.
و همهی هستیاش را در آن تیر ریخت.
و سپس، با فریادی خاموش، رها کرد…
تیر پرواز کرد.
روزها و شبها رفت…
از کوه گذشت، از دشت گذشت، از رودخانهها و بیابانها…
و سرانجام، در دورترین نقطهای فرود آمد که میشد تصور کرد.
و همانجا، مرز ایران شد.
اما وقتی مردم به قله بازگشتند، آرش دیگر نبود.
تنش چون غبار با کوه درآمیخته بود.
روحش در تیر حل شده بود.
او رفته بود، اما خاک را نگه داشته بود.
---
یاد آرش
نه تندیسی داشت، نه مدالی، نه نامش بر سکهای نقش بست.
اما هر وجب خاکی که امروز ایرانی است،
نشان پرتاب اوست…
نشان مردی که خودش را رها کرد، تا سرزمین بماند.