در دل کوههای ایلام، جایی که آفتاب با صدا طلوع میکرد و غیرت با مردم به دنیا میآمد،
مردی قد کشید که نامش نعمت بود،
و قلبش... از آهن نبود،
از ایمان بود؛ از ایستادگی.
حاج نعمتالله برازنده،
مردی که در سینهاش نبض جنوب میتپید و در نگاهش تصویر فردا بود.
وقتی جنگ به پشت دروازهها رسید،
او منتظر فرمان نماند؛
خود، صدای فرمان شد؛
لباس رزم پوشید،
و دل را سپر کرد.
او سنگر بود برای رفقایش،
پناه بود برای بیپناهها،
شبها که آتش دشمن میبارید،
نعمت فانوس خاموشی را روشن میکرد،
با ذکر، با دعا،
و با لبخندی که میگفت: «پایان شب سیه، سفید است.»
او نه فقط رزمندهای بود،
که چراغی بود در دل جبهه.
نامش آرامش میآورد،
و حضورش، قوت قلبی بود برای آنها که خسته بودند از نبودن.
تا روزی که تقدیر، تکهای از آسمان را در خاک نشاند
و نعمت، نعمت شد برای آسمان؛
بیصدا،
بینشان،
اما ماندگارتر از هر نشانی.
اکنون، در میان خاطرهها،
مردم ایلام نامش را با احترام صدا میزنند:
«حاج نعمتالله؛ ستارهای که زمین تحملش نکرد...»