او زنی بود از جنس سکوت، از تبار اشک.
نامش «گوهر» بود؛ و مگر میشد نامی جز این داشت؟
زنی که در دل کوچههای ایلام، با دستهای پینهخوردهاش نان میپخت
و با لبهای ترکخوردهاش دعا میخواند،
برای پسرانی که عطر آسمان داشتند.
احمد و نعمتالله… دو پارهی دلش.
یکی را بدرقه کرد با دعای «برگرد مادر»،
و دیگری را با اشک، تا پای میدان مین.
زمان که گذشت،
خانهاش بزرگتر شد،
اما دلش کوچکتر.
دیگر صدای خندهای نمیآمد،
فقط تیکتاک ساعت و خشخش قاب عکسهایی که هر شب میبوئید.
و چشمهایش…
آه این چشمها،
که سالها شجاعانه دوخته شده بود به در،
یکییکی نورشان را بخشیدند به عکس فرزندانش،
تا آنجا که خاموش شدند،
نه از پیری،
بل از داغی که خورشید را نیز خاکستر میکرد.
امروز هر که از کوچهی خانهاش بگذرد،
شیشههای قابعکسهایش را بوسیده،
زیر لب میگوید:
> «ای مادر، تو مادرِ ایلامی نیستی فقط...
تو مادر تمام شهیدانی… که فرزندان خاکند و ستارگان آسمان.»