در قاب، لبخند پدر است…
چشمانی که برقشان هنوز در ذهن کودک مانده،
و لبهایی که لال شدند،
پیش از آنکه بگویند: «دوستت دارم پسرم… دخترم…»
فرزندان شهید،
با واژههایی بزرگ شدند که برایشان زود بود:
دفاع، ایثار، جبهه، شهادت…
مدرسه رفتند،
اما پشت نیمکت نبودند،
پشت قاب عکسها،
دنبال بوی پیراهن پدر میگشتند.
دست گرفتند،
اما نه دستان پدر،
بل پلاکهایی که زنگ خورده،
و سجادههایی که بوی شب عملیات میدادند.
فرزندان شهدا…
در دل شب بزرگ شدند،
با لالایی اشک مادر،
و آغوشی که هرگز آنقدر گرم نشد که داغ پدر را خاموش کند.
اما قامتشان خم نشد،
دلشان نشکست،
چون یاد گرفتهاند:
پدرشان اگرچه رفته،
اما در دل خاک نمرده…
در رگهایشان نفس میکشد.
> «من فرزند شهیدم…
پدرم را خاک به آسمان رساند،
و من هنوز…
به آسمان سلام میکنم،
هر صبح.»