خانهای که در آن، قاب عکس یک شهید باشد،
دیوارهایش سنگینترند،
و آسمانش پرهیبتتر.
در آن خانه، زنی زندگی میکرد
که با شهادت همسرش،
تنها نماند…
بلکه بزرگتر شد،
چنان که سایهاش بر سر شش فرزند قد کشید.
او، همسر شهید بود،
اما نه ضعیف، نه تنها، نه شکسته؛
بل قامت استواری بود
که درد را آموخت و آن را آرام به لبخند بدل کرد.
لباس مشکی را نه به علامت ماتم،
بلکه به افتخار،
مثل پرچمی پوشید که نشان وفاداری بود.
او هم شب بیدار میماند برای تب بچهها،
هم روز کار میکرد برای نانشان،
هم در دل دعا میخواند برای شفاعت مردش.
در نبود شوهر، نگذاشت هیچ فرزندی احساس بیپناهی کند.
و هر وقت اشک در چشمش حلقه میزد،
سجاده را پهن میکرد،
و به قبلهای نگاه میکرد که مردش به آن سجده کرده بود.
> «من همسر شهیدم…
گریه نمیکنم برای رفتنش،
افتخار میکنم به ماندنش در دل تاریخ.»