نوشتهای از زبان خاک ایلام
من، خاکم. خاک چوار.
سرزمینی که در زمستان ۱۳۶۵، نهفش با بوی خون خیس شد.
روز آنقدر سرد بود که حتی صدای خمپارهها هم لرز داشت. اما صدای پای زنها داغ بود. زنهایی که با سبدی نان خشک و ظرفی آب، از دل کوه بالا میرفتند، جایی که بچهها در سنگرها خواب دشمن را میدیدند.
یکیشان "خاتون نادری" بود، پیرزنی با چهرهای آفتابسوخته. همه به شوخی او را مادرِ فرماندهها میخواندند، چون همیشه به جوانها غر میزد که چرا پوتینشان گل دارد یا چرا بیاذن وارد خاک دشمن شدهاند.
شبی، صدای سوت خمپاره آمد. مردم چوار زیر نخلهای سر بریده، پنهان شدند. وقتی آفتاب زد، خاک گرم بود… از خون. از خاطره. از غیبت.
بعدها، دختری از همان روستا، "لیلا"، با گچ سفید روی دیوار ویرانشدهی مدرسه نوشت:
"ما را فراموش نکنید؛ ما تاریخ را با صدای خودمان نوشتیم، نه با قلم دیگران."
من، خاک چوار، هنوز زندهام.
خاکی که میداند هر قطره خون، نه پایان است، نه ناله؛
آغاز یک قصهی دیگر است، قصهای که هنوز نوشته میشود...
در قرن چهارم هجری، در شهری فراموششده میان کویرهای خراسان به نام "نهرپوش"، زرگری زندگی میکرد به نام "احوص بن یاقوت". احوص نه زرگر معمولی بود و نه مردی که در پی ثروت باشد. او از فلزات صدا استخراج میکرد.
بله، صدا. ادامه مطلب ...
مکان: حوالی مرز قدیمی کنجانچم – ایلام
میگویند در دل صخرهای پنهان در کوههای کنجانچم، چشمهای جریان دارد که سرخ است، همیشه سرخ. مردم به آن میگویند:
«چشمهی خون»
پیرها باور دارند این چشمه، از زمان جنگها و شهادتها باقی مانده. اما افسانهای هست که حقیقت را جور دیگری میگوید:
روزی، نگهبان کوهستان، مردی تنها با عبایی خاکیرنگ، دید که سربازی زخمی از جنگ برگشته. آب خواست، اما هیچ آبی نمانده بود. مرد، خون خودش را به او نوشاند—نه از رگ، که از دل.
از آن روز، کوه، وفاداری مرد را در دلش نگه داشت و چشمهای جوشید، نه از آب، که از نشانهی فداکاری.
هر سال در نیمهشب زمستان، چشمه گرمتر میشود. بعضی شبها صدای زمزمه میآید:
«کسی که جان میدهد، جاودانه میماند.»
---
هشدار مردم محلی:
اگر از چشمه بنوشی، باید قول بدهی به خاکت خیانت نکنی.
چرا که چشمه، فقط وفاداران را زنده نگه میدارد.
و اگر دروغ بگویی، خون تو با چشمه یکی میشود...
---
جملههای ناب از دل این افسانه:
برخی چشمهها، از خون جوشیدهاند، نه از ابر.
وفاداری، گاهی در تاریکی انجام میگیرد و در روشنی میماند.
نه هر سرخی نشانهی خون است، نه هر خون نشانهی شکست.
خاک، حافظ جانهاییست که برایش سوختند.
روایت داستانی: سنگر گمشده در تنگهی بینا
در دل کوههای تنگهی بینا، جایی میان کبیرکوه و کنجانچم در استان ایلام، هنوز هم باد طوری عبور میکند که انگار صدایی را با خود میبرد—صدای پای کسی، صدای دعا، صدای یک قسم فراموششده.
مردم محلی میگویند آنجا یک سنگر قدیمی وجود دارد که فقط وقت مهگرفتگی دیده میشود.
روزی یک پسربچهٔ ایلامی، هنگام چرا، سنگر را دید. خاکگرفته بود اما زنده. بوی چای، بوی نفت، و یک دفترچه با خطی تازه مانده در دل زمان:
«با مهربانی، دشمن هم میشود امانت خدا...»
و امضا: شهید احمد برازنده
پسرک گفت کسی آنجا نبود، اما صدای قلبی مهربان را شنید که زمزمه میکرد:
«من نرفتهام... تا وقتی مه هست، من همینجا هستم.»
میگویند آنجا، میان دو تپهی خاموش و در مسیری که دیگر کسی از آن نمیگذرد، درختی ایستاده است که برگهایش هرگز زرد نمیشوند. مردم به آن میگویند: «درخت نافرمان».
پیرمردی میگفت:
> «این درخت، اسامی آدمها رو میبلعه. هر کی که اسمش رو زیر پوست تنهاش بنویسه، یه بخشی از روحش هم اون تو جا میمونه. درخت اونو نگه میداره... اگه با خوبی نوشته باشه، براش دعا میکنه. ولی اگه با نفرین، نفرین رو به خودش برمیگردونه.»
روزی جوانی مغرور، اسم دشمنش را با خنجر بر تنه درخت نوشت. چند روز بعد، خودش زبانش را از دست داد. مردم گفتند درخت زبان او را خورده، نه آن دشمن را.
از آن به بعد، فقط مادرها با دعا میآمدند سراغش. آرام اسم فرزندشان را با انگشت روی خاک پای درخت مینوشتند، بیهیچ زخم یا خشونتی. درخت اینها را دوست داشت.
گاهی، نسیم آرامی از سوی درخت میوزد و کسی صدای آرامی را میشنود:
«اسم فرزندت را شنیدم، مراقبم...»
---
جملههایی ناب از دل این افسانه:
بعضی درختها، سایه ندارند؛ چون خودشان زیر سایهی دعا ایستادهاند.
نامی که با زخم بر تنهای نوشته شود، زخم به نویسنده بازمیگردد.
روح، حتی اگر کوچک باشد، میتواند درون درختی جا بگیرد.
برخی خاکها نه گور، که حافظ جاناند.