میگویند آنجا، میان دو تپهی خاموش و در مسیری که دیگر کسی از آن نمیگذرد، درختی ایستاده است که برگهایش هرگز زرد نمیشوند. مردم به آن میگویند: «درخت نافرمان».
پیرمردی میگفت:
> «این درخت، اسامی آدمها رو میبلعه. هر کی که اسمش رو زیر پوست تنهاش بنویسه، یه بخشی از روحش هم اون تو جا میمونه. درخت اونو نگه میداره... اگه با خوبی نوشته باشه، براش دعا میکنه. ولی اگه با نفرین، نفرین رو به خودش برمیگردونه.»
روزی جوانی مغرور، اسم دشمنش را با خنجر بر تنه درخت نوشت. چند روز بعد، خودش زبانش را از دست داد. مردم گفتند درخت زبان او را خورده، نه آن دشمن را.
از آن به بعد، فقط مادرها با دعا میآمدند سراغش. آرام اسم فرزندشان را با انگشت روی خاک پای درخت مینوشتند، بیهیچ زخم یا خشونتی. درخت اینها را دوست داشت.
گاهی، نسیم آرامی از سوی درخت میوزد و کسی صدای آرامی را میشنود:
«اسم فرزندت را شنیدم، مراقبم...»
---
جملههایی ناب از دل این افسانه:
بعضی درختها، سایه ندارند؛ چون خودشان زیر سایهی دعا ایستادهاند.
نامی که با زخم بر تنهای نوشته شود، زخم به نویسنده بازمیگردد.
روح، حتی اگر کوچک باشد، میتواند درون درختی جا بگیرد.
برخی خاکها نه گور، که حافظ جاناند.