نوشتهای از زبان خاک ایلام
من، خاکم. خاک چوار.
سرزمینی که در زمستان ۱۳۶۵، نهفش با بوی خون خیس شد.
روز آنقدر سرد بود که حتی صدای خمپارهها هم لرز داشت. اما صدای پای زنها داغ بود. زنهایی که با سبدی نان خشک و ظرفی آب، از دل کوه بالا میرفتند، جایی که بچهها در سنگرها خواب دشمن را میدیدند.
یکیشان "خاتون نادری" بود، پیرزنی با چهرهای آفتابسوخته. همه به شوخی او را مادرِ فرماندهها میخواندند، چون همیشه به جوانها غر میزد که چرا پوتینشان گل دارد یا چرا بیاذن وارد خاک دشمن شدهاند.
شبی، صدای سوت خمپاره آمد. مردم چوار زیر نخلهای سر بریده، پنهان شدند. وقتی آفتاب زد، خاک گرم بود… از خون. از خاطره. از غیبت.
بعدها، دختری از همان روستا، "لیلا"، با گچ سفید روی دیوار ویرانشدهی مدرسه نوشت:
"ما را فراموش نکنید؛ ما تاریخ را با صدای خودمان نوشتیم، نه با قلم دیگران."
من، خاک چوار، هنوز زندهام.
خاکی که میداند هر قطره خون، نه پایان است، نه ناله؛
آغاز یک قصهی دیگر است، قصهای که هنوز نوشته میشود...