یوسف از جرم زلیخامدتی زندان برفت    مهدی از اعمال ما حبس ابد گردیده است
یوسف از جرم زلیخامدتی زندان برفت    مهدی از اعمال ما حبس ابد گردیده است

یوسف از جرم زلیخامدتی زندان برفت مهدی از اعمال ما حبس ابد گردیده است

همه چیز در این وبلاگ موجود است

عزیزان بهتر از جان


به وبلاگ من خوش آمدی…


اینجا، فقط کلمات نیستند که حرف می‌زنند،

اینجا صدای دل کسانی‌ست که هنوز به ریشه، خاک، عشق و حقیقت ایمان دارند.


از قهرمانان واقعی می‌نویسم؛

از مادرانی که کوه صبر بودند،

از پدرانی که سنگر شدند،

از شهیدانی که با رفتن‌شان، ماندنی شدند…


از تو هم می‌خواهم بپرسم:

تو برای کی دل می‌سوزانی؟

قهرمان زندگی تو کیه؟

اگر جای یک شهید بودی، چه می‌نوشتی برای ما؟


نظرتو بنویس، حتی یه جمله…

اینجا وبلاگه، اما می‌تونه دفتر خاطرات یک نسل باشه.

کوچیک شما روح الله برازنده


بانویی که هم مادر بود هم پدر...

خانه‌ای که در آن، قاب عکس یک شهید باشد،

دیوارهایش سنگین‌ترند،

و آسمانش پرهیبت‌تر.


در آن خانه، زنی زندگی می‌کرد

که با شهادت همسرش،

تنها نماند…

بلکه بزرگ‌تر شد،

چنان که سایه‌اش بر سر شش فرزند قد کشید.


او، همسر شهید بود،

اما نه ضعیف، نه تنها، نه شکسته؛

بل قامت استواری بود

که درد را آموخت و آن را آرام به لبخند بدل کرد.


لباس مشکی را نه به علامت ماتم،

بلکه به افتخار،

مثل پرچمی پوشید که نشان وفاداری بود.


او هم شب بیدار می‌ماند برای تب بچه‌ها،

هم روز کار می‌کرد برای نان‌شان،

هم در دل دعا می‌خواند برای شفاعت مردش.


در نبود شوهر، نگذاشت هیچ فرزندی احساس بی‌پناهی کند.

و هر وقت اشک در چشمش حلقه می‌زد،

سجاده را پهن می‌کرد،

و به قبله‌ای نگاه می‌کرد که مردش به آن سجده کرده بود.


> «من همسر شهیدم…

گریه نمی‌کنم برای رفتنش،

افتخار می‌کنم به ماندنش در دل تاریخ.»

پشت قاب عکسها..کودکی میگرید...

در قاب، لبخند پدر است…

چشمانی که برق‌شان هنوز در ذهن کودک مانده،

و لب‌هایی که لال شدند،

پیش از آنکه بگویند: «دوستت دارم پسرم… دخترم…»


فرزندان شهید،

با واژه‌هایی بزرگ شدند که برای‌شان زود بود:

دفاع، ایثار، جبهه، شهادت…


مدرسه رفتند،

اما پشت نیمکت نبودند،

پشت قاب عکس‌ها،

دنبال بوی پیراهن پدر می‌گشتند.


دست گرفتند،

اما نه دستان پدر،

بل پلاک‌هایی که زنگ خورده،

و سجاده‌هایی که بوی شب عملیات می‌دادند.


فرزندان شهدا…

در دل شب بزرگ شدند،

با لالایی اشک مادر،

و آغوشی که هرگز آن‌قدر گرم نشد که داغ پدر را خاموش کند.


اما قامت‌شان خم نشد،

دل‌شان نشکست،

چون یاد گرفته‌اند:

پدرشان اگرچه رفته،

اما در دل خاک نمرده…

در رگ‌های‌شان نفس می‌کشد.


> «من فرزند شهیدم…

پدرم را خاک به آسمان رساند،

و من هنوز…

به آسمان سلام می‌کنم،

هر صبح.»


سرزمینی که شهید بدنیا آورد...

ایلام…

نه فقط نام یک استان است،

که قصیده‌ای‌ست از غیرت،

روایتی‌ست از مردانگی،

و خاکی‌ست که با خون وضو گرفته است.


در این سرزمین،

خورشید پیش از طلوع،

سر به خاک ادب می‌ساید.

درختان، برگ‌هایشان را شمشیر می‌کنند،

و مادران… فرزندان‌شان را نه برای گهواره،

که برای میدان بزرگ می‌کنند.


از دل خاک تفتیده‌اش،

جوانانی قد کشیدند که

ترکش را لبخند می‌دانستند،

و مرگ را دری به جاودانگی.


شهیدانش،

چونان احمد و نعمت‌الله برازنده،

نه تنها افتخار یک خانواده،

که زینت پیشانی سرزمین‌اند.


در کوچه‌های شهر،

رد خون شهید هنوز تازه‌ست،

و بر دیوارها،

چشمان قاب‌شده‌ای می‌درخشد

که گویی هنوز مراقب مرزها هستند.


ایلام،

سرزمینی که غم را با وقار می‌پوشد،

و داغ را با افتخار.

هر سنگش، حکایتی‌ست

از پدری خسته، مادری چشم‌به‌راه،

و فرزندی که دیگر بازنگشت…

اما هرگز فراموش نشد.


> اینجا ایلام است؛

خاکی که با صدای انفجار، لال نشد…

آواز شد.


پدر شهدای برازنده

    مردی که نامش ساده بود،فرامرز

اما حکایتش… سنگین‌تر از تاریخ ایلام.


کارگر بود،

نه فقط با دستانش،

بلکه با قلبش،

با غیرتش،

با نانی که با عرق پیشانی حلال می‌شد و با عشق تقسیم.


او از آن مردانی نبود که زیاد حرف بزنند،

اما وقتی لب می‌گشود، صدای صداقت بود.

دستانش پینه‌بسته،

چشمانش پر فروغ،

و گام‌هایش محکم،

حتی روزی که فرزندانش، احمد و نعمت،

برای رفتن به جبهه پیشانی‌اش را بوسیدند.


هر بار که آن‌ها رفتند،

فرامرز کنار در می‌ایستاد،

سیگار را خاموش می‌کرد،

و به آسمان نگاه می‌دوخت؛

نه شکایت، نه اشک،

فقط سکوت…

که سکوتش، از هزار فریاد حماسی‌تر بود.


اما وقتی خبر پروازشان رسید،

چهره‌اش ترک برداشت.

نه از ناتوانی،

بلکه از داغی که کمر کوه را هم خم می‌کرد.


با قامتی خم،

اما سری افراشته،

می‌نشیند روی همان پله،

با دو قاب عکس در دست،

و زمزمه می‌کند:


> «مرد بودید پسرانم…

و من، پدری‌ام را به نام شما به دوش کشیدم،

تا آخرین نفس.»

مادر شهدای برازنده...

او زنی بود از جنس سکوت، از تبار اشک.

نامش «گوهر» بود؛ و مگر می‌شد نامی جز این داشت؟

زنی که در دل کوچه‌های ایلام، با دست‌های پینه‌خورده‌اش نان می‌پخت

و با لب‌های ترک‌خورده‌اش دعا می‌خواند،

برای پسرانی که عطر آسمان داشتند.


احمد و نعمت‌الله… دو پاره‌ی دلش.

یکی‌ را بدرقه کرد با دعای «برگرد مادر»،

و دیگری را با اشک، تا پای میدان مین.


زمان که گذشت،

خانه‌اش بزرگ‌تر شد،

اما دلش کوچک‌تر.

دیگر صدای خنده‌ای نمی‌آمد،

فقط تیک‌تاک ساعت و خش‌خش قاب عکس‌هایی که هر شب می‌بوئید.


و چشم‌هایش…

آه این چشم‌ها،

که سال‌ها شجاعانه دوخته شده بود به در،

یکی‌یکی نورشان را بخشیدند به عکس فرزندانش،

تا آنجا که خاموش شدند،

نه از پیری،

بل از داغی که خورشید را نیز خاکستر می‌کرد.


امروز هر که از کوچه‌ی خانه‌اش بگذرد،

شیشه‌های قاب‌عکس‌هایش را بوسیده،

زیر لب می‌گوید:


> «ای مادر، تو مادرِ ایلامی نیستی فقط...

تو مادر تمام شهیدانی… که فرزندان خاکند و ستارگان آسمان.»


فانوس شب های خاموش جبهه..

در دل کوه‌های ایلام، جایی که آفتاب با صدا طلوع می‌کرد و غیرت با مردم به دنیا می‌آمد،

مردی قد کشید که نامش نعمت بود،

و قلبش... از آهن نبود،

از ایمان بود؛ از ایستادگی.


حاج نعمت‌الله برازنده،

مردی که در سینه‌اش نبض جنوب می‌تپید و در نگاهش تصویر فردا بود.

وقتی جنگ به پشت دروازه‌ها رسید،

او منتظر فرمان نماند؛

خود، صدای فرمان شد؛

لباس رزم پوشید،

و دل را سپر کرد.


او سنگر بود برای رفقایش،

پناه بود برای بی‌پناه‌ها،

شب‌ها که آتش دشمن می‌بارید،

نعمت فانوس خاموشی را روشن می‌کرد،

با ذکر، با دعا،

و با لبخندی که می‌گفت: «پایان شب سیه، سفید است.»


او نه فقط رزمنده‌ای بود،

که چراغی بود در دل جبهه.

نامش آرامش می‌آورد،

و حضورش، قوت قلبی بود برای آن‌ها که خسته بودند از نبودن.


تا روزی که تقدیر، تکه‌ای از آسمان را در خاک نشاند

و نعمت، نعمت شد برای آسمان؛

بی‌صدا،

بی‌نشان،

اما ماندگارتر از هر نشانی.


اکنون، در میان خاطره‌ها،

مردم ایلام نامش را با احترام صدا می‌زنند:

«حاج نعمت‌الله؛ ستاره‌ای که زمین تحملش نکرد...»


خون و حماسه قسمت دوم..

در روزگاری که باد، دامن خاک را با شرم پس می‌زد و باروت بر شانه‌ی نخل می‌گریست،

مردی برخاست از تبار ایل، از دل ایلام،

با دستانی پینه‌بسته اما آسمانی،

و چشمانی که راز شجاعت را پیش از خون، با نگاه به خاک می‌سپرد.


احمد برازنده، فرزند کوه و غیرت،

نه فقط در میدان جنگ، که در دل سال‌های اختناق شاهنشاهی نیز،

فریاد شد؛

پیشاپیش صفوف راهپیمایی، در برابر دژخیم،

با خانه‌ای که بارها به آتش کشیده شد و دلی که هیچ‌گاه خاکستر نشد.


و آنگاه که جنگ آمد،

سکوت را شکست، تفنگ برداشت و

به جای گریختن، به سمت آتش رفت.

نه برای شهرت، نه برای افتخار،

برای مرز، برای ناموس،

برای آن‌که وطن بی‌احمد نماند.


او رفت…

همسرش ماند، با شش جگرگوشه قد و نیم‌قد،

و بار پدر بودن را هم به دوش کشید؛

در جهانی که زن را ضعیف می‌خواند،

او ستون شد، سایه شد، کوه شد،

و سال‌ها، در برابر طوفان، ایستاد.


و اکنون احمد،

نه تنها نامی‌ست در سنگ مزار،

که نوری‌ست در دل مردمان ایلام،

دست بر سینه می‌گذارند، و آرام زمزمه می‌کنند:


> «ای شهید، سایه‌ات کم نشود از حافظان این خاک...»

خون و حماسه

اگر کوروش، پادشاه پارس، اینک از آرامگاه خویش برمی‌خاست؛

با ردای خاک‌آلودش،

و نگاهی که روزگاری بر بابل و لیدیه سایه انداخته بود...

چه می‌دید؟


او می‌دید که فرزندانش دیگر بر اسب سوار نمی‌شوند،

اما هنوز غیرت، زره دل‌هایشان است.

او می‌دید، مرزهایی که با تدبیر نگه‌ داشته بود،

اینک با خون جوانانی چون احمد برازنده و نعمت‌الله برازنده پاسداری می‌شود؛

بی‌ادعا، بی‌تاج.


کوروش اگر امروز بود،

در دل خانواده‌ای شهیدپرور در ایلام خانه می‌کرد.

می‌نشست کنار مادری به‌نام "گوهر"،

که چشم‌هایش به‌جای بینایی، پر از گریه بود؛

و می‌گفت: «ای زنِ ایلامی، تو را باید در ستون تخت‌جمشید تراشید.»


او اگر امروز بود،

دست می‌کشید بر پیشانی خاک‌خورده‌ی پدری به نام فرامرز،

و به احترام دستان پینه‌بسته‌اش تعظیم می‌کرد؛

و می‌نوشت در منشور جدیدی:


> «در سرزمین پارس، مردانی زیسته‌اند که بی‌نیزه و بی‌تاج،

بزرگ‌تر از هر پادشاهی،

بر دل تاریخ فرمان رانده‌اند.»




کوروش اگر امروز بود،

خود را به شلمچه می‌رساند،

پوتین‌های خاکی شهدا را در آغوش می‌گرفت،

و می‌نوشت:


> «من پادشاه بودم، اما اینان…

وارثان جاودانگی‌اند.»

یادگاری از اتش

در آغاز، دنیا بی‌دشمنی بود. آدم، حوّا، دشت‌هایی از آرامش، و دو پسر: یکی بذر می‌کاشت، یکی گله می‌چراند. اما روزی رسید که خاک، مزه خون را چشید؛ و آن روز، زمین برای همیشه نفرین شد.


قابیل، نخستین کسی بود که آینه را تاب نیاورد.

او نمی‌توانست برادرش را ببیند، چون وجود هابیل، انعکاسی بود از ناتوانی خودش.

و تیغ از حسد بلند شد، نه از عدالت.


او کشید...

و هابیل افتاد.

و جهان با چشم‌های یک مادر اشک شد.


اما این قصه، فقط در ابتدای کتاب نیست.

قابیل هنوز زنده است.

او شاید امروز کت‌شلوار پوشیده، شاید بر صندلی فرماندهی یا پشت ماشه‌ی خمپاره‌انداز،

اما هنوز می‌کشد...

نه برای خدا، که برای قدرت.


هابیل‌ها اما هنوز وضو می‌گیرند با گرد و غبار،

هنوز جان می‌دهند بی‌صدا،

هنوز مادر دارند که به عکس‌شان سلام می‌دهند.


در کوچه‌های غزه، در خاک ایلام، در شلمچه و خرمشهر،

قابیل می‌کشد، هابیل شهید می‌شود.


و تنها فرق امروز با آن روز این است که:

خونِ هابیل، اکنون بر پرچم‌ها نقش بسته، و صدایش... صدای تمام شهیدان تاریخ است.


سایه رستم در شلمچه...

در آن سوی خاکِ تفته، جایی میان نیزارهای شلمچه، که نفس زمین از آتش و باروت به شماره افتاده بود، قامت مردی دیده می‌شد. ساکت، ستبر، آرام؛ اما در چشمانش طوفانی از عزم و غیرت می‌لولید.


مردی که نه زال داشت و نه سیمرغی بر شانه‌اش می‌نشست، اما ریشه در همان خاکی داشت که رستم از آن برخاسته بود.

سینه‌اش زره نبود، اما زخمیِ عهدی بود با خدا.

کلاه‌خود نداشت، اما غیرتش سپر بود، برای وطن.


اینجا دیگر سیستان نبود. نه شاهنامه بود و نه اسب رخش. اینجا خاک جنوب بود، آغشته به نفت، نخل، خمپاره.

و مرد، شهیدی بود که پیشانی‌اش بوسه‌گاه آفتاب بود و قدم‌هایش، مرز میان شرف و سقوط.


می‌گویند رستم دستان تنها یک بار از زابل به مازندران رفت، اما مردی که در شلمچه ایستاده بود، هزار بار از جانش گذشت تا مرز خاکش نلغزد.


او فرزند شاهنامه نبود،

اما در تاریخ، جای پایش را با خون نوشت.

او اسطوره نبود،

اما اسطوره‌ها از تبارش حسرت می‌کشند.


در کنار مین‌ها، در دل گلوله، قامت بست؛

و هیچ‌کس نفهمید، شاید رستم برگشته بود،

اما این بار، نه با گرز،

بلکه با دل.

آغاز انسان...اولین خون بر خاک

در آغازِ آغازها، وقتی زمین هنوز ناآشنا و آسمان پر از رمز و راز بود، آدم، نخستین انسان، بر خاک فرود آمد.

او را خداوند آفرید از گل، با روحی الهی، و حوا را از کنارش پدید آورد، تا همدم و همراه او در این سفر خاکی باشد.  ادامه مطلب ...

شهدای برازنده...

افسانه دو سرو ایستاده؛ روایت حماسه احمد و نعمت‌الله برازنده


در دل کوه‌های خاموش و دشت‌های سوخته‌ی ایلام، دو نام می‌درخشند، همچون دو ستاره‌ی فروزان در شب‌های بی‌پایان غربت و نبرد؛ شهید احمد برازنده و شهید حاج نعمت‌الله برازنده.

فرزندان پدرِ کارگر و مادری از تبار صبر؛ فرزندان فرامرز و گوهر، که رنج را با لبخند به دوش کشیدند و افتخار را برای استان، در پیشانی تاریخ حک کردند.


احمد، آن دلیر جوان، روزی که صدای پرهیبت بالگرد احمد کشوری در آسمان ایلام پیچید و بانگ زد:

«مردی نیست که با من بر بال پرواز نشیند و دل به دلِ خطر بسپارد؟»

احمد بی‌درنگ برخاست، بی‌آنکه به جان خویش بیاندیشد.

در چشم‌هایش شجاعت بود، در دلش غیرت، و در دستانش تعهد به خاک.


و نعمت‌الله، برادر بزرگ‌تر، مرد میدان و جهاد، حاجیِ جبهه‌ها و پناهگاه رزمنده‌ها.

در روزهایی که گلوله بی‌اجازه از مرزها عبور می‌کرد، نعمت‌الله دیوار غیرت شد.

ساده، صبور، کم‌حرف، اما کوه‌صفت. به لبش ذکر بود، و به قلبش یقین.

او، همسنگر شهامت بود و هم‌قسم با شهادت.


و مادرشان، گوهر، زنی که چشم‌هایش از گریه کم‌سو شد،

اما دلش روشن‌تر از خورشید باقی ماند؛

و پدرشان، فرامرز، که دست‌هایش پینه بسته بود،

اما آغوشش همیشه خانه‌ی امن ایمان و پایداری بود.


و اینچنین بود که نام برازنده، برازنده‌ی پرچم ایلام شد؛

نه تنها به‌واسطه‌ی خون ریخته‌شان،

بلکه به‌واسطه‌ی رشادت‌شان، ایمان‌شان، و سکوتی که فریاد شد.



---


آن‌ها رفتند، اما نرفتند...


امروز، هر پرچمی که در باد ایستاده،

و هر کودک ایلامی که بی‌دغدغه لبخند می‌زند،

نشانی از احمد و نعمت‌الله است؛

دو شهید، دو برادر،

دو قصه‌ی بلند، از یک فصل جاودانه...

پایان تلخ ..اما عاشقانه

خسرو و شیرین – روایت دلدادگی در سایه‌ی سرنوشت


روزی روزگاری، در سرزمین ایران، شاهزاده‌ای دلربا به نام خسرو پرویز، وارث تاج و تخت ساسانی، آوازه‌ی دختری زیبارو از دیار ارمنستان به نام شیرین را شنید؛ دختری که آوازه‌ی حسن و کمالش در سراسر سرزمین‌ها پیچیده بود.  ادامه مطلب ...

آرزوی سلامتی ...

به نام خدای شهیدان


جناب آقای محمد رحیمی

رئیس گرانقدر و فداکار بنیاد شهید و امور ایثارگران استان ایلام


درود خدا بر شما که سالیان، بی‌هیاهو و با دل آکنده از عشق، در مسیر پاسداشت خون شهیدان و نام بلند ایثارگران گام برداشته‌اید.

شما نه‌تنها خادم یادگاران حماسه‌اید، بلکه خود نیز قطره‌ای از دریای غیرت این سرزمین به‌شمار می‌روید.


خبر کسالت شما، دل‌ها را آزرد. اما ما باور داریم روح بزرگ و اراده پولادین‌تان، چون همیشه، این میدان را نیز با عزت پشت سر خواهد گذاشت.

زیرا دل‌هایی که برای شهید می‌تپد، در برابر رنج، خم نمی‌شود؛

و مردانی که در راه حق خدمت کرده‌اند، همواره مشمول رحمت خاصه‌ی الهی‌اند.


از خداوند منّان، به شایستگی مقام شما، شفای عاجل و کامل‌تان را خواهانیم،

تا باز هم سایه‌ی حضورتان، گرمابخش خانه ایثارگران ایلام باشد.


با آرزوی بهبودی

و دعای خیر دل‌های قدردان