قوم یهود از نوادگان حضرت ابراهیم (ع) هستند. پسرش اسحاق، و نوهاش یعقوب (که لقبش "اسرائیل" بود) نیای بنیاسرائیل محسوب میشن.
یعقوب دوازده پسر داشت که قبایل دوازدهگانه اسرائیل از نسل اونها پدید آمدن.
بنیاسرائیل ابتدا در سرزمین کنعان (حدوداً فلسطین امروزی) زندگی میکردن، اما در دورهای به دلیل قحطی به مصر مهاجرت کردن. ادامه مطلب ...
در دل خاک غرب، در یکی از سنگرهای متروک فکه، سالها پس از جنگ، گروهی از بچههای تفحص در حال جستوجوی پیکر شهدا بودن.
بین سیمخاردارها، میان تکهپارههای خاکی، چیز عجیبی پیدا شد:
یک کاغذ تاخورده، نمزده، با جوهر پخششده، اما هنوز خوانا.
یک نامه.
نه وصیتنامه، نه گزارش نظامی.
نامهای عاشقانه...
خطش زنانه بود، ساده، بیتکلّف، بیتاریخ، بینشانی، فقط با این چند جمله: ادامه مطلب ...
مردی بود، میانسال، ساکت، اهل یک شهر کوچک مرزی. اسمش در شناسنامه "رحمت" بود، اما مردم به احترامش میگفتن "آقا رحمت".
هیچکس درست نمیدونست اهل کجاست، چند سالشه، یا توی زندگیاش چی گذشته.
فقط یک چیز روشن بود: هر روز درست پنج دقیقه قبل از اذان، آقا رحمت میاومد به مسجد قدیمی شهر.
جای مخصوصش رو داشت؛ آخر صف سمت چپ، کنار ستون ترکخورده. ادامه مطلب ...
در یکی از روستاهای مرزی ایلام، مادری بود به نام «طوبی». زنی بیسواد، اما باسوادتر از تمام دنیا در فهمِ عشق، درد و صبر. پسرش "یونس"، جوانی بود خوشدل، شوخچهره، که عاشق خاک بود... نه از آن عشقهایی که روی زبان مینشیند، نه... از آن عشقهایی که در رگ میجوشد.
روزی آمد که یونس لباس خاکی پوشید و بیهیاهو به جبهه رفت. مادرش، طوبی، کف دست او را بوسید و گفت: «پاتو که گذاشتی تو راه خدا، برنگرد... ولی چشمبهراهتم.»
یونس رفت.
و رفتنش برگشت نداشت.
نه پیکری آمد، نه خبری. فقط یک پلاک خاکی، و یک چفیه خونگرفته.
اما مادر، هر شب، از غروب تا سحر، یک فانوس روشن میکرد روی بلندی پشت خانه.
نه برق بود، نه امیدی که واقعاً پسر برگردد... ولی فانوس میسوخت.
سالها گذشت. ادامه مطلب ...
یوسف، پسر خوشچهره و دلپاکِ پیامبر خدا، یعقوب (ع)، در دل خانوادهای بزرگ به دنیا اومد؛ خانوادهای که برادرهای زیادی داشت، اما دل پدر فقط برای یوسف و برادر کوچیکش، بنیامین، بیشتر میتپید. همین توجه، آتش حسادت رو در دل برادرا روشن کرد. ادامه مطلب ...
استان ایلام؛ دیار آفتابسوختههای سرافراز
ایلام، این پاره تن غرب ایران، دیاریست که تاریخ در دل سنگها و خاکهایش نجوا میکند؛ نجوایی از مقاومت، غیرت و رشادت. ادامه مطلب ...
1. عشق
عشق، ردپای خداست روی خاک؛ هر که دنبال آن میگردد، باید پا بر آتش بگذارد و چشم از دنیا بشوید.
گاهی عشق آنقدر بیادعاست که خودش را در یک نگاه پنهان میکند، اما تا آخر عمر در جان آدمی خانه میسازد.
آنکه در عشق میسوزد، خاکستر نمیشود؛ ستاره میشود، فقط برای یک دل.
---
2. شهادت
شهادت مرگ نیست، تولدیست در آغوش آسمان؛ آنجا که خاک دیگر نمیتواند نگاهت را به زنجیر بکشد.
شهیدان، مسافران خاموشی نیستند؛ آنها فانوساند، و هر قطره خونشان، سطری از کتاب نجات یک ملت است.
کسی که برای خاک میمیرد، برای خدا برخاسته است. ادامه مطلب ...
1. گاهی انسان آنقدر به رنج عادت میکند که اگر روزی آرامش بیاید، دلش برای زخمهایش تنگ میشود.
2. بزرگی بعضی دلها را باید با ترازوی صبر سنجید، نه با صدای بلند فریادشان.
3. سکوت بعضی آدمها، آوار خاطراتیست که هیچ واژهای جرأت روایتش را ندارد. ادامه مطلب ...
در میان کوههای خاموش و دشتهای سوخته از آتش جنگ، جوانی برخاست؛ نعمتالله برازنده، از نسل خاکسپردگان به ایمان، از تبار سروهای بیادعا.
او در سایهی برادر شهیدش احمد رشد کرد، در هوای غیرت نفس کشید، و در دامان مادری سوخته و پدری سرفراز قد کشید.
نعمتالله نه تنها نام برادر شهیدش را بر دوش کشید، بلکه راه او را در دل برداشت؛ بیهیاهو، بیادعا، با گامهایی استوار و نگاهی روشن.
وقتی که دوباره طنین توپ و تفنگ، خاک وطن را به لرزه انداخت، او ماندن را خیانت دانست و رفت؛ نه برای جنگ، که برای دفاع، برای حقیقت، برای خاکی که برایش مقدستر از جان بود.
جبهه برای او غربت نبود، خانه بود؛ خاکریزها، سنگرها، سجادههای خونین، همه قبلهگاه جانش بودند.
و در نهایت، نعمتالله هم همان راهی را رفت که احمد رفته بود؛ با سری بلند، با دلی آرام، با قدمهایی که به جا ماندند بر دل تاریخ.
شهادتش، نه فقط افتخار خانوادهاش، که چراغی شد برای نسلهایی که بعد از او آمدند؛ چراغی که روشن میماند، چون از جنس خون است، از جنس ایمان.
در گوشهای از سرزمین ایلام، دو روح سترگ زیستهاند؛ فرامرز و گوهر، پدر و مادری که ریشه در خاک داشتند و دل در آسمان.
فرامرز، مردی از تبار کار و رنج؛ دستهایش بوی نان میداد و پیشانیاش بوی غیرت.
او کارگر بود، اما نه تنها برای لقمهای نان، که برای سربلندی خانوادهای که بعدها دو ستارهاش به آسمان پر کشیدند.
و گوهر...
زنی به رنگ صبر، به وسعت دریای داغ. مادری که قلبش، گهوارهی فرزندانی از جنس حماسه بود.
با دستانی پینهبسته، با چادری خاکخورده، احمد و نعمتالله را بزرگ کرد؛ نه با ناز، که با نذر و نیاز.
اما تقدیر، دل این مادر را به امتحانی تلخ فراخواند.
فرزند اولش، احمد، پر کشید؛ در راه وطن، در راه ایمان.
و دیری نپایید که نعمتالله هم به قافلهی شهدا پیوست.
چشمهای گوهر، آرام آرام تار شد؛ نه از پیری، که از اشک، از داغ، از انتظار بیپایان.
و فرامرز، قامتش خم شد، اما صدایش هرگز؛ در سکوت، همچنان پدر بود، همچنان استوار.
این دو، تنها پدر و مادر شهید نبودند، خود شهید بودند؛
شهید صبر، شهید فراق، شهید غربت.
نامشان را باید با طلا نوشت، در قاب خاطرهها، در دل تاریخ.
در روزگاری که سکوت، خیانت بود و فریاد، تاوان داشت، مردی برخاست از خاکِ غیرت، از کوهساران ایلام؛ شهید احمد برازنده، دلیرِ روزهای تار، علمدارِ بیداری.
پیش از آنکه آتش جنگ، مرزها را بلرزاند، او در صف نخست مبارزه ایستاده بود. آن روزها که استبداد، نفسها را در گلو میشکست و خیابانها از قدمهای آزادیخواهان میلرزید، احمد برازنده پیشاپیش صفوف راهپیمایی، فریاد «مرگ بر طاغوت» سر میداد؛ صدایی که خواب را از چشم ساواک ربود.
بارها خانهاش آماج گلوله شد، دیوارها به خون تهدید آغشته شدند، و تنش، طعم تازیانه و شکنجه را چشید.
اما خم نشد.
او بر خاک نیفتاد، که ریشه دواند.
روحش آبدیدهتر شد، نگاهش عمیقتر.
و آنگاه که بانگ جنگ تحمیلی برخاست و خاک وطن زیر چکمهی دشمن لرزید، او دیگر تاب ماندن نداشت.
با زخمهای کهنه و دلی تازه، روانهی جبهه شد؛ برای خاک، برای ناموس، برای غیرتی که در رگهایش میجوشید.
و رفت…
همسر و شش فرزند قد و نیمقدش را به خدا سپرد، دل از آغوش برید تا خاک در آغوش دشمن نیفتد.
او رفت تا ما بمانیم، رفت تا ایمان و مردانگی بماند.
شهادتش پایان یک زندگی نبود، آغاز یک افسانه بود؛ افسانهای که در کوچههای ایلام هنوز زمزمه میشود، در دل هر مادر، هر فرزند، هر سنگر.
در روزگاری که طنین گلولهها خواب از چشم زمین ربوده بود و خاک، تشنهی غیرت مردان بیادعا بود، مردی از تبار دلیران برخاست؛ شهید احمد برازنده، فرزند ایلام، از نسل غیرت، از سلالهی آتش و افتخار.
روزی که احمد کشوری، آن افسر رشید آسمان، در ایلام فرود آمد و ندا سر داد:
«آیا در میان شما مردی نیست که با من به دل دشمن زند، بر بالگرد نشیند و راه شناسایی را بگشاید؟»
صدایی از سکوت برخاست؛ صدای مردی که واهمه را پشت سر نهاده بود، مردی که جان را در کفه اخلاص گذاشت و گفت:
«من هستم، احمد برازنده، پسر این خاک، فرزند غیرت. میآیم.»
و آمد...
سوار بر بالگرد شد، نه با ترس، که با افتخار. با نگاه تیزبین و دلی آرام، در دل میدان دشمن پرواز کرد، برای وطن، برای فردا.
او مرز شجاعت را دوباره تعریف کرد؛ نه با شعار، بلکه با حضور.
با احمد کشوری پرواز کرد و شد چشم بینای جبهه، شد زبان بیصدای فریاد آزادی.
و این آغاز راهی شد که پایانش، آسمان بود...
او پرکشید، بیصدا، اما نه فراموششده؛ که در حافظهی خاک حک شد، در رگهای ایلام جاری ماند.
در پسِ غبار روزهای سرد و بیپناهی، زنی ایستاد؛ قامتش خم نشد، صدایش نلرزید، دلش شکسته بود اما تسلیم نشد. او همسر شهید احمد برازنده بود؛ زنی که پس از پرواز همسر، در سکوت و صبوری، قامتِ مادرانگی و پدری را یکجا به دوش کشید.
با شش فرزندِ چشمانتظار، در دل شبهای بیچراغ، نان را از رنج و اشک بیرون کشید و لبخند را به زورِ ایمان بر لبها نشاند. سالها گذشت، اما هیچگاه طعم آرامش را نچشید.
او تنها نبود، اما بیپناهی را چشید؛ از تلخی ناملایمتها، از زبانهای بیمروّت، از نگاههایی که همدلی نداشتند.
اما او زنی از تبار سرو بود، ریشه در زمین داشت و دل در آسمان. فرزندانش را با خون دل، با غرور، با ایمان بزرگ کرد.
او نهتنها وارث خون شهید بود، که خود شهیدی زنده بود؛ شهیدی که هر روز جان میداد و زنده میماند، برای آنکه فرزندانش قامت خم نکنند.
---
قسمت اول: لبخندهایی که بو میدن
لبخند بعضیا شیرین نیست...
بوی فریب میده.
اونقدری که از دوستداشتن حرف زدن،
باورت شد واقعاً برات موندنیان.
ولی فقط نقششون رو خوب بازی کردن،
نقشی که بعد از تو، برای یکی دیگه هم بازی میشه.
---
قسمت دوم: نقابهای شیک
اینجا آدما نقاب میزنن،
ولی نقابهاشون شیکه…
با کلمات قشنگ، رفتارای خوب، ژست روشنفکری.
و تو اگه بخوای واقعی باشی،
میشی زشت، میشی دردسر، میشی حذفشدنی.
---
قسمت سوم: قضاوت بیدعوت
حرف نمیزنی، میگن مغروری.
حرف میزنی، میگن زیادی حرف میزنه.
سکوتت دروغه، صدات تظاهر.
تهش میفهمی هیچکس تو رو نمیفهمه،
فقط دنبال دستهبندی کردنتن.
---
قسمت چهارم: منِ بدون ماسک
یه روز خسته میشی…
از بازی کردن، از تحمل کردن، از خوب بودن.
تصمیم میگیری خودت باشی،
بینقاب، بیتظاهر…
و همونجا میبینی همه ازت فاصله میگیرن،
چون واقعیتت، دیگه با نقشاشون جور درنمیاد.
---
روایت همسر شهید:
هیچوقت اون شب رو یادم نمیره...
شبی که احمد رو بردن. با دستهای بسته و لبهایی که هنوز بوی "یا حسین" میداد.
شوهر من، قبل از اینکه شهید بشه، یه انقلابی بیصدا بود. توی خونهمون همیشه بوی اعلامیه و امید میاومد. احمد دلش میخواست مردم بدونن که میتونن بلند شن، که میتونن حقشون رو بخوان. هر بار که از خونه بیرون میرفت، دلم میلرزید. میدونستم ساواک دنبالشـه. ولی احمد لبخند میزد و میگفت:
"اگه قرار باشه از ترس مردن، زندگی نکنیم، پس فرق ما با اونا چیه؟"
اون شب، دیر کرد. خیلی دیر. فهمیدم اتفاقی افتاده. همسایهها خبر آوردن که ساواک گرفتهش. چند شب پشت سر هم، چشم به در بودم. نمیخوابیدم. منتظر صدای پاش بودم. اما فقط سکوت بود... و دعا.
وقتی برگشت، لاغر شده بود، کبود، زخمی... ولی چشماش مثل همیشه برق میزد. گفتم: "خستهای احمد؟"
گفت:
"نه، تازه شروع شده... راهی که ما رفتیم، آخرش روشنه."
من اون روز فهمیدم که شوهرم، فقط مال من نیست. مال انقلاب بود، مال مردم، مال خدا.
و بعدها… وقتی رفت جبهه، همون نگاه، همون ایمان رو با خودش برد.
و دیگه برنگشت...
اما من هنوز وقتی از کوچه رد میشم، صدای قدمهاش رو میشنوم…
احمد، همیشه هست.